كاش توي چهل سالگي اون كار رو ميكردم.
سخنران؛ پیرمرد تکیدهای بود. گفت “امروز میخوام از تجربههای نو بگم.”
یک صدای آرام اعتراضی از جمعیت شنیده شد، که از این حرفها شنیدهایم، گفتن ندارد.
ادامه داد “من امروز هفتاد و پنج سالهام. از بچگی دلم میخواست پیانو یاد بگیرم.”
حواسهایمان جمع شد.
“اولش بابام نداشت برام بخره. بعد رفتم سر کار، گفتم حالا فعلا وقت ندارم باید در کارم پیشرفت کنم خودم نخریدم. بعد رسیدم به چهل سالگی گفتم دیگه دیره و جوونترها یاد میگیرن و بهم میخندن و استعدادی اگر بود اون موقعها بود، باز نخریدم تا روز بازنشستگی.”
همه ساکت بودیم.
“شصت و پنج سالگی که بازنشسته شدم، فکر کردم این پول بازنشستگی رو گرفتیم، حالا با یه گوشهاش هم پیانو بخریم. الان ده ساله روزی حداقل یک ساعت تمرین میکنم. چند سال هم هست که در مراسم رسمی و مهمانی و عروسی و عزا به طور حرفهای پیانو میزنم. خواستم شما بدونید که چند سال اول زندگی دست خودم نبود، ولی پیانو رو میتونستم سالها زودتر از اون روزی که خریدم بخرم.
خواستم توی این مسابقه موضوع صحبتم این باشه که شما با خودتون این کار رو نکنید. خواستید تجربه نو داشته باشید صبر نکنید تا همه صورتهای فلکی به هم متصل بشن. کار نو کنید و تجربه نو داشته باشید. به همین سادگی. پنج ساله به من میگن پیانیست. میتونست پنجاه سال باشه.”
با آقای تکیده پیاده رفتم تا دم ماشین. گفتم تا یک صبح مشغول اسبابکشی بودیم و نه صبح آمدم اینجا مسابقه. اولش به خودم میگفتم مرد حسابی بمان خانه و به بقیه اسبابکشی برس، بعد که سخنرانی شما را شنیدم گفتم چه خوب که این تجربه نو را از دست ندادم. لبخندی زد و خوشحال بود که حرفهایش به درد کسی خورده.
دعوتم کرد به باشگاه سخنرانیشان و نشست توی هیوندای سانتافه سفید و رفت. پشت ماشین را نگاه کردم و فکر کردم اگر کامیون داشت، پشتش مینوشت:
هر رگ این رباب را ناله نو نوای نو
تا ز نواش پی برد دل که کجاش می زنم.
علي فرنوديان
ارسال از: بانو قهرمانی