سودابه گفت: اینقدر با والدت با جهان برخورد نکن.رابطه ی همسری رو به گه می کشی.مردا اول تو رو تبدیل می کنن به ننه شون بعد هم حسشون رو از دست می دن و بیخیالت میشن و موس موس عقب یکی دیگه راه می افتن .
آدم نمی داند به کدام ساز این مردها برقصد.
سعید هم هوای مادرجون را داشت و نداشت.اراده می کرد کاری را انجام بدهد می داد.آن روز هم هرچه مادرجون اصرار کرد که نرو ،خیابانها شلوغ است گوش نداد.گفت باید برود.با بچه ها قرار دارد.آن روز فهمیدم سعید دیگر به لالا و لی لی مادرجون احتیاج ندارد.
سعید که رفت مادرجون گریه ی مفصلی کرد.سعید جهش کرده بود و مادرجون طاقت نداشت.معین هم جهیده بود از روی کودکی و یک دفعه سر از جاهایی درآورده بود که…
معین را دستبد زده بودند به دو تا لندهور.می خواستند پابندش بزنند.باباش پرید به سربازها و اجازه نداد.قاضی گفت قتل عمده.فعلا میره بازداشتگاه و از اونجا دارالتادیب. باباش گفت مگه از رو جنازه ی من رد بشین.این بچه یه شبم تنها نخوابیده.هنوز تو تخت مامانش می خوابه.همیشه هم با مامانش کشتی می گیره…
معین زل زده بود به بند کفش قاضی.گفتم آقای قاضی اقلن نذارین کله شو بتراشن.گفت نمی شه.قانون قانونه…