Press "Enter" to skip to content

سواد زلف بتان نامه سياه منست

0

چه غم ز بی کلهی کآسمان کلاه منست

زمين بساط و در و دشت بارگاه منست

گدای عشقم و سلطان وقت خويشتنم

نياز و مسکنت و عجز و غم سپاه منست

به راه عشق نتابم سر از ارادت دوست

که عشق مملکت و دوست پادشاه منست

زنند طعنه که اندر جهان پناهت نيست

به جان دوست همان نيستی پناه منست

به روز حشر که اعمال خويش عرضه دهند

سواد زلف بتان نامه سياه منست

به مستی ار ز لبت بوسه يی طلب کردم

لب پياله درين جرم عذرخواه منست

قلندرانه گنه می کنم ندارم باک

از آنکه رحمت حق ضامن گناه منست

به رندی اين هنرم بس که عيب کس نکنم

کس ار ز من نپذيرد خدا گواه منست

مرا به حالت مستی نگر که تا بينی

جهان و هر چه درو هست دستگاه منست

دمی که مست زنم تکيه در برابر دوست

هزار راز نهانی به هر نگاه منست

چگونه ترک کنم باده را به شام و سحر

که آن دعای شب و ورد صبحگاه منست

هزار مرتبه بر تربتم گذشت و نگفت

که اين بلاکش افتاده خاک راه منست

مرا که تکيه بر ايام نيست قاآنی

ولای خواجه ايام تکيه گاه منست

امير کشور جم صاحب اختيار عجم

که در شدايد ايام دادخواه منست

چه غم ز بی کلهی
چه غم ز بی کلهی
کآسمان کلاه منست
که آسمان ها کلاه من است . . .

 

 

ارسال از بابک