ساعت سه و نیم صبحه که بیمار رو به اتاق زایمان منتقل می شه.
دختر خوشرو و زیبایی که از ساعت هفت شب خودش رو و تمام امیدش رو به من سپرده.
به آرامی درد کشیده، درونش فریاد زده و گاها که درد از حد تحمل اش خارج شده ناخواسته با فریاد گریسته. ملافه رو چنگ زده، دعا کرده و تلاشش این بوده که بر اساس آموزشهای من گام به گام جلو بیاد.
فاصله ی دردهاش کمتر میشه و بیتابی اش بیشتر…نگرانه. و من در کنارش. دستم رو چنگ می زنه و با بغض می گه: تو رو خدا تنهام نذار.
بی تو می ترسم.
اون خانم دکتره گفت شیفت ات تموم شه می ری.
بعد ناخودآگاه در اثر درد و فشار می زنه زیر گریه.
دستش رو محکم تو دست می گیرم. می گم: تو کاری کردی کارستون دختر! پروسه ۲۴ ساعتی رو تو ۷ ساعت به جریان انداختی با ایمان و باور!
من تا آخرش همراهتم حتی اگر اجازه ی گرفتن زایمان ات رو ندن بهم.
به هممی ریزه. تقریبا با فریاد می گه: به هیچ کس اجازه نمی دم به من و بچه ام دست بزنه، یا تو، یا همین الان پا می شم و؛
و باز دردی جانکاه که امانش رو می بره. بهش یاداور می شم فرم تنفس درست رو….
خسته ام، پریشونم، پدربزرگم تو آی سیو هست و گفتن سکته ی مغزی کرده. ذهنم درگیرشه، اما الان تو این لحظات این دختر معصوم بهم نیاز داره، چاره ای ندارم جز اینکه ته مونده ی انرژی ام رو بهش تزریق کنم. امید بدم بهش، کمک اش کنم. اون باورم کرده و مثل یه قهرمان همپای درد جنگیده و بر ترس اش غالب شده به واسطه ی حضور من….
گان رو می پوشم و همزمان با پوشیدن دستکش و کنترل ست زایمانی باهاش صحبت می کنم: تو عالی بودی مریم! الان دیگه لحظات پایانیه. باز هم باید به درد غلبه کنی. من اینجام تا کمک ات کنم. با شروع درد تو هم شروع کن.
درد می کشد و فریاد جانخراش اش با امید همراه است.
با شادی می گم: آفرین! آفرین به تو! سر بچه ات معلوم شد. فقط یه کم دیگه…
در میان فریاد “خدااااا” نوزادی کوچک را در دست می گیرم. بند ناف را به سختی از دور گردنش گشوده ام. به طرزی عجیب چشم می گشاید و من را نظاره می کند. گریه ای در کار نیست. به سرعت سر و تهش می کنم و چند ضربه ی ملایم به کمرش.
و صدای عشق و امید در اتاق زایمانمی پیچد و با هق هق های شاد مریم در می آمیزد.
چقدر خوشحالم…
چقدر به خدا نزدیک…
نوزاد را در آغوش مادرش می گذارم. او هم همانند هزار مادر دیگر، بی رمق ولی امیدوارکودک را نظاره می کند و می گرید. اشکی به وسعت حضور خدا….
و حالا بخش آخر کار، که به انجام می رسد.
کودک را بعد از اولین تغذیه با شیر مادر به بخش نوزادان منتقل می کنند و به مریم آرامبخشی قوی تزریق می کنم. با اشک و لبخند دستم را می فشارد: تو نبودی مرده بودم.
می خندم: تو یه قهرمانی دختر!
-می خواستیم اسمش رو بگذاریم رعنا؛ ولی همین الان اسمش رو گذاشتم نازی. که تا همیشه به یاد تو و محبت هات باشم. همکارت گفت: دیشب می خواستی بری تهران، گفت پدربزرگت ات حالش خرابه. تمام مدت دعاش کردم. هرگز محبت ات رو فراموش نخواهم کرد.
شکر گویان با کمک دستیارم، گان و دستکشهای خونی را درمی آورم و با چشم مریم را نشسته روی ویلچر تا در خروجی همراهی می کنم.
خسته ام ولی پر از امید. امیدی که عشق را به من هدیه می کند و سرپا نگهم می دارد. لباسهایم را عوض می کنم و بعد از تقدیر از سمت مدیریت لیبر، مستقیما به سمت ترمینال به راه می افتم، نگرانم ولی امید سرپا نگه ام می دارد. نگاه خدا به من است. این را در طول دیشب تا به امروز صبح با تمام قلب ام دریافت کرده ام… خدا با من است.
نازی تارقلی زاده