وقتی جوان بودم قایق سواری را خیلی دوست داشتم یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایق سواری می کردم و ساعت های زیادی را آن جا در تنهایی می گذراندم .
روزی بدون آن که به چیزی خاصی فکر کنم نشستم و چشم هایم را بستم .شب ,خیلی قشنگی بود. در همین زمان قایق دیگری به قایق من بر خورد کرد.
عصبانی شدم و خواستم با شخصی که با کوبیدن به قایق آرامش من را بر هم زده بود دعوا کنم ولی دیدم قایق خالی است.
کسی در قایق نبود که با او دعوا کنم و عصبایت خودم را به او نشان دهم. چطور می توانستم خشم خودم را تخلیه کنم؟
هیچ کاری نمی شد کرد. دوباره نشستم و چشم هایم را بستم ,عصبانی بودم..
در سکوت شب کمی فکر کردم ,قایق خالی برای من درسی شد…. از آن موقعه اگر کسی باعث عصبانیت من شود ,پیش خودم می گویم: “این قایق هم خالی است!”
ارسال از: بانو قهرمانی