هر آدمی یک متن است، یک قصه، و مانند هر قصهای در دستان خوانندهاش جان میگیرد. متنها تا زمانی که خوانده میشوند زندهاند، زیرا با هر بار خواندن به فهم دوبارهای درآمده، گویی از نو نوشته میشوند. آنچه خوانده نمیشود میمیرد، مثل خیلی از سرتاقچهایهای مقدسِ ناخوانده که هیچجای زندگی اهالی خانه را پر نکردهاند جز همان سر تاقچه را، شدهاند حجمی ثابت، که هر از گاهی حرکتی میکنند آن هم برای تکاندن گرد و غبار.
هیچ گفتی نیست که از شنودش تاثیر نپذیرد، در اصل بیهیچ شنفتنی، گفتنی هم در کار نیست. از اینروست که وقتی با دیگری مواجه میشویم همیشه باید سهم نگاه خود را از او باز پس گیریم، سهم برداشتهای خود را، معنایی که به او میبخشیم، ظنی که با آن یارش میشویم. در گوش کردن به دیگران هر سخنی میتواند معنایی بیابد، معنایی که فهم ما به آن کلام میدهد. از این منظر مهر و احترام ایشان نسبت به من یا قهر و توهینشان در من است نه در بیان آنها.
چه بسیار زمانهایی که دیگری وجود ما را مورد نوازش گرم خود قرار میدهد و ما آن را نمیپذیریم؛ مثل نه اختیار داریدها، نه اینگونه نفرماییدها، چشمانتان زیبا میبیندها، ببخشید دیگه اگه … هامان. چنین شنیدنی -فارغ از اینکه نیت بیان کننده چیست- نشانگر تصور نادوست داشتنی بودن خودم است و رسواگر فهم من از جهانم است. چه روزگار تلخی خواهد بود آدمی را که حتی آسانها را به حال خود سخت میکند، سختیها که جای خود دارند.
اما انتخابهای دیگری هم وجود دارند، مثلا وقتی کسی با درشتی رو به ما میکند میتوانیم حالاش را ببینیم یا حتی از خشم، ترس، یا اضطراباش هم گذر کنیم و زیر آن به نیازش نظر افکنیم. او به من توهین نمیکند و مرا زیر سئوال نمیبرد بلکه به شکلی وارونه از احساس و نیازش سخن میگوید. او به من میگوید که نیازی دارد که برآورده نشده است. وقتی کسی فریاد میکند، در واقع میگوید: «خواهش میکنم اگر کمکی از دستتان ساخته است انجام دهید، من کنترل خود را از دست دادهام، وحشتزده و واماندهام». شاید اگر یک لبخوانی همدلانه از رانندهای که مدام بوق میزند بکنم از او بشنوم که میگوید: «خیلی خستهام، فشار کار دارد از پا درم میآورد، نمیدانم چگونه میتوانم در این ترافیک دوام بیاورم تا به خانه برسم، تازه کدام خانه..؟»
قدرت چشم ها و قوت گوش ها حیرت انگیز است . یک گوش قادر است جلا را جفا و گوش دیگر قادر است زخمه را نغمه کند . یک چشم ترسان و لرزان و چشم دیگر پران و طران باشد .
یک طبع نوش را نیش و طبع دیگر تلخ را حلو کند.
هر خوانشی از این جهان یک سفر است ، لیکن اکثر مسافران حیرانند و بی آنکه بدانند به کدامین افق ره می سپارند ، چشم به راهند تا واژه ها رهنمایشان شوند ، بی خبر از اینکه خود محمل واژه ها هستند .
برای کسی که افقی در قلب خویش دارد ، رو به هر سوی کند همان چشم انداز را میبیند ، همانی که قلبش از دیدگانش برون می فکند.
پس شاید این جهان نیست که از عشق تهی است ، بلکه این نگاه های عاشقانه است که کمیاب است . چشم های شسته اندک است. بال های کرکس هم زیباست.
#دکتر_وحید_شاهرضا
@ladanardalan
ارسال متن از: پریسا گندمانی
عکس از: ریحانه معتمدی
Comments are closed.