Press "Enter" to skip to content

روایت آن دیگری از جنگ: عمو صدام!

0

 

امیر ناظمی _هیات علمی مرکز تحقیقات سیاست علمی

روایت زینب
«هر جنگی دو طرف دارد اما روایت‌ هر طرف تا مدت‌ها از چشم و گوش ساکنان سوی دیگر مرز پنهان می‌ماند»

داستان «عمو صدام» نوشته‌ی زینب صلبی (Salbi) یک کنش‌گر عراقی و فعال حقوق زنان است. زینب چند سالی از من بزرگتر است و وقتی روایتش از جنگ ایران و عراق را خواندم شوکه شدم!

زینب ۱۱ ساله است که جنگ شروع می‌شود؛ او می‌نویسد:

«اوایل [جنگ] حمله‌های هوایی زیاد بود و با خیلی از دوستانم شب‌هایی را که آژیر به صدا در می‌آمد با پدر و مادرشان در راه‌پله‌ها می‌گذراندم»!

چقدر آن زینب عراقی شبیه من زیسته بود!

«بعد از شروع مدرسه‌ها یک بمب ایرانی در بغداد فرود آمد و زندگی بعد از آن ترسناک شد. یادم است بابا قبل از سفر رفتن، مامان را طوری می‌بوسید و بغل می‌کرد که انگار می‌ترسد دیگر او را نبیند»

این روایت همان کسی است که در همان روزها من از او متنفر بودم، چون فکر می‌کردم او راحت خوابیده است و آژیر و ترس فقط برای من است.

«شب‌ها در تخت با خودم فکر می‌کردم آیا خلبان‌های ایرانی که شهر را بمباران می‌کنند، می‌دانند که بچه‌ها هم کشته می‌شوند یا نه؟

اما هرگز از ذهنم نگذشت که ممکن است بچه‌های ایرانی هم همین فکر را درباره‌ی خلبان‌های عراقی بکنند. ایران دشمن ما بود»!

آن بچه‌ی ایرانی من بودم!

«یکی از روزهای اول جنگ اتفاقی افتاد که به یک اندازه وحشتناک و بامزه بود. داشتیم با مامان سوار ماشین از بازار برمی‌گشتیم که یک جت ایرانی ناگهان چنان پایین آمد و روی خیابان پرواز کرد که خلبانش را دیدم…
من شنیده بودم که مادرم با یکی از دوستانش درباره‌ی این که چقدر چهره‌های ایرانی زیباست پچ پچ می‌کنند. زمان ایستاد. من از پنجره‌ی ماشین به کابین خلبان نگاه کردم که ببینم راست می‌گویند یا نه»

«صورتش را دیدم و می‌دانم که او هم صورت ما را دید. سبیل داشت. یک مرد عادی بود. وقتی من و مامان را دید به چه فکر می‌کرد؟ آیا از ما متنفر بود؟
آیا عمدا به این بخش از بغداد آمده بود یا راهش را گم کرده بود؟ … آیا می‌خواست روی خانه ما بمب بیاندازد یا فقط می‌خواست ما را بترساند؟

… وقتی خلبان جوان از کنار ما می‌گذشت مامان کار غریبی کرد: گردن کشید و برایش دست تکان داد. بعد هواپیما اوج گرفت و به آسمان برگشت»

شجاعت نجنگیدن

روایت زینب از جنگ برایم تکان‌دهنده بود.
من سال‌ها در مدرسه یاد گرفته بودم تا عراقی‌ها را دشمن بدانم
حالا چطور می‌شد با روایت یک دشمن اینقدر همدل شوم؟

وقتی جنگ تمام شد من تازه سوم ابتدایی را تمام کرده بودم.
پدرم وقتی به خانه آمد در چارچوب در بود که خبر را گفت.

من از بچگی با جنگ بزرگ شده بودم، هیچ تصویری از دنیای بدون جنگ نداشتم. برای من شجاعت در جنگیدن بود. سرم گیج رفت و یک لحظه در شوک حیرت‌آوری فرورفتم.

امروز سالروز همان سرگیجه است، که جنگ با قطعنامه ۵۹۸ تمام شد و پدر در چارچوب در خبر را گفت.

حالا بعد از ۳۰ سال، شجاعت همه‌ی آن کسانی که در شکل‌گیری این توافق نقش داشتند، برایم ستودنی است.

شجاعت همه‌ی آن‌هایی که در پایان دادن جنگ و در مذاکرات بعدش، ایفاگر نقش بودند.

حالا دیگر ایمان دارم که «شجاعت پایان‌دادن به جنگ»، بیش از «شجاعت جنگیدن» است

کسی جنگ را پایان می‌دهد، هم با دشمن می‌جنگد، هم با غریزه خشونت‌آمیز بشر و هم با شماتت آنانی که مایل به جنگ هستند

حالا خوب می‌دانم: «شجاعت نجنگیدن» بزرگ‌تر از «شجاعت جنگیدن» است.
و جامعه‌ای برنده است که زندگی را برای مردمش انتخاب می‌کند نه جنگ.

اشتراک از: بانو قهرمانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *