همیشه، یه ساعتی هست که تمومی نداره. شبیه ساعتهای دیگه ست. جوری که بهش شک نمیکنیم. بعد، واردش میشیم و توش گیر میافتیم. ساحل اون طرفی رو میبینیم، ولی خیال میکنیم هیچ وقت اونجا نمیرسیم. بیهوده دست و پا میزنیم. انگار هرچی زمان میگذره، داریم ازش دورتر میشیم. وقتی ثانیهها میچسبن به ته کفشهامون، وقتی داریم هر دقیقه رو مثل یه توپ آهنی دنبال خودمون میکشیم، خیال میکنیم اون بیرون، روزها و شبها پشت سر هم میان و میرن، فصلها جای هم رو میگیرن و ما اینجا فراموش شدیم.
ژوئل اگلوف / منگی
اشتراک از: پريسا گندماني