محقق و مترجم: بانو قهرمانی
تولد و سالهای پیش از جوانی
عارف در سال ۱۲۵۹ هجری شمسی در قزوین متولد شد. پدرش «ملاهادی وکیل» بود. عارف صرف و نحو عربی و فارسی را در قزوین فراگرفت. خط شکسته و نستعلیق را بسیار خوب مینوشت. موسیقی را نزد میرزاصادق خرازی فراگرفت. مدتی به اصرار پدر در پای منبر میرزا حسن واعظ، یکی از وعاظ قزوین، به نوحه خوانی پرداخت و عمامه میبست ولی پس از مرگ پدر عمامه را برداشت و ترک روضه خوانی کرد.
ازدواج
عارف در ۱۷ سالگی به دختری به نام «خانمبالا» عشق و علاقه پیدا کرد و با او پنهانی ازدواج کرد. (تصنیف دیدم صنمی را در وصف ایشان سرود) فشارهای خانواده دختر پس از اینکه مطلع گردیدند زیاد شد و عارف به ناچار به رشت رفت و پس از بازگشت با وجود عشق بسیار، آن دختر را طلاق داد و تا آخر عمر ازدواج نکرد.
میان سالی و مشروطه
عارف در سال ۱۳۱۶ ه.ق به تهران آمد و چون صدای خوشی داشت با شاهزادگان قاجار آشنا شد و مظفرالدین شاه خواست او را در ردیف فراش خلوتها درآورد، اما عارف به قزوین بازگشت.
در سال ۱۳۲۳ در زمان آغاز ۲۳ سالگی عارف زمزمه مشروطیت بلند گشته بود، عارف نیز با غزلهای خود به موفقیت مشروطیت کمک کرد.
در سال ۱۳۳۵ یکی از دوستان عارف به نام «عبدالرحیم خان» خودکشی کرد و عارف بر اثر این به جنون مبتلا شد و نظام السلطنه مافی او را برای مداوا به بغداد برد. پس از چندی با شروع جنگ جهانی اول همراه نظام السلطنه به استانبول رفت. ایرج میرزا شاعر طنز سرای معروف، منظومه عارفنامه را در هجو وی سرود.
وی در سال ۱۳۳۷ ه.ق به تهران بازگشت و کنسرت با شکوهی ترتیب داد.
در هنگام مرگِ کلنل محمد تقی خان پسیان در سال ۱۳۴۰ ه.ق در تشییع جنازهٔ او شرکت نمود و به مسببین این حادثه ناسزا گفت. هنگامی که خواستند سر کلنل را روی توپ بگذارند، عارف فریاد برآورد:
این سر که نشان سرپرستی است امروز رها ز قید هستی است
با دیدهٔ عبرتش ببینید کاین عاقبت وطنپرستی است
عارف قزوینی در دره مراد بیگ همدان
عارف در سال ۱۳۰۵ ه.ش به دعوت دوستی به بروجرد رفت تا شرح احوال دورهٔ آزادیخواهی را بنویسد. اما از بروجرد بر اثر حادثهای ناخوشایند (مسموم کردن یکی از سگهای وی و شایعاتی مبنی بر دفن جسد سگ در یک امامزاده) خارج شده و به اراک پناه برد. در اراک هم او را راحت نگذاشتند. او خود میگوید:
«بعد میگویند این ننگ(مقصود خود عارف است) بسته نباید در خاک قبر بماند، ای داد، بی داد! حقیقتاً ای داد، بی داد؛ الان ده، پانزده سال است شب و روز ورد زبان من این شدهاست که بگویم ای داد، بیداد.»
سپس بیماریش شدت گرفت و حنجرهاش گرفته، از خواندن بازماند و از معالجه ناتوان:
“آیا به که میشود گفت که سینهٔ من گرفت و من استطاعت معالجهٔ آن را نداشتم تا اینکه به کلی از بین رفت.”
سرانجام عارف در سال ۱۳۰۷ جهت معالجه نزد دکتر بدیع به همدان رفت و برای همیشه در آنجا ماند. عارف در همدان بیمار، رنجدیده و مأیوس بود و از همه بهجز اندکدوستانی یکدل و صمیمی کناره گرفت و انسانها را شیطان و دروغگو مینامید. او از دشمنی اهل روزگار چنین شِکوه میکند:
“آخر این چه بدبختی بود که دامن گیر من شدهاست. فرمانفرما با من بد، سلیمان میرزا بد، قوامالسلطنه بد، تقیزاده هم بد، نصرتالدوله بد، ملکالشعرا بد، مرتجع و آزادی خواه هر دو دشمن، من از هر طرف هدف تیر کینه خواهی شده.”
بدبینی، سوءظن، واکنشهای عصبی و پرخاشگرانه -که با حساسیت و صداقت بسیار درآمیخته بود- اساس شخصیت و مواجههٔ عارف با دیگران را شکل میدهد؛ هم از این روست که دوستیها و دشمنیهای عارف گذرا و متزلزل است و موجبات انزوا و مردمگریزی او از یک سو و آزردگی و کدورت دوستانش از سوی دیگر را فراهم میآورد.
عارف باقیماندهٔ عمر را در خانهای اجارهای در یک قلعهٔ کوچک در درهٔ مراد بیک با یک کلفت به صورت تبعیدی و خود خواسته سکونت گزید؛ در حالی که دارایی او سه سگ و دو دست لباس کهنه بود. او در سالهای پایانی با فقر دست به گریبان بود و اگرچه دوستان دور و نزدیک به او کمک میکردند، این امر به روح آزادهٔ شاعر لطمه میزد و او را شرمنده میساخت. خود دربارهٔ روزهای تنهایی میگوید:
“حالا که هنگام زوال آفتاب عمر است و پایان روزگار به غفلت گذراندهٔ زندگانی است؛ که تازه دانستهام تنها دوستان من این دوتا سگ هستند که معنی وفا و محبت و دوستی را در آنها دریافتهام.
در سال ۱۳۰۸ عارف سر مکاتبه با زرتشتیان هند را باز کرد و برخی پژوهشهای خود را برای «سردین شاه پارسی» به هند فرستاد. زرتشتیان او را به هند دعوت کردند، اما جواب رد داد و دیری نگذشت که از کردهٔ خود پشیمان شد.
مرگ
سرانجام عارف در روز دوشنبه دوم بهمن ۱۳۱۲ خورشیدی در حالی که ۵۴ سال داشت، مرگ زودرس به سراغش آمد. او پس از ۱۰ روز بیماری سخت به کمک جیران پرستار پیرش خود را به کنار پنجره کشاند، تا آفتاب و آسمان میهنش را عاشقانه ببیند و او پس از دیدن آفتاب این شعر را زمزمه کرد:
ستایش مر آن ایزد تابناک که پاک آمدم پاک رفتم به خاک
سپس به بستر بازگشت و لحظاتی بعد جان سپرد و در آرامگاه بوعلی سینا (واقع در همدان، خیابان بوعلی) بهخاک سپرده شد.
قصائد، غزلیات، مثنویها
تصنیفها
از خون جوانان وطن لاله دمیده– آواز دشتی
دیدم صنمی، سرو قدی، روی چو ماهی – آواز افشاری – ۱۲۶۵
ای امان از فراقت امان – دستگاه شور – ۱۲۷۵ (همزمان با ورود مشروطه خواهان به تهران)
نمیدانم چه در پیمانه کردی – آواز افشاری
نکنم اگر چاره دل هرجایی را – آواز افشاری – ۱۲۷۶
افتخار همه آفاقی و منظور منی – دستگاه سهگاه – (برای افتخارالسلطنه – دختر ناصرالدین شاه)
توای تاج، تاج سر خسروانی – آواز افشاری – ۱۲۷۷ – (برای تاج السلطنه – دختر ناصرالدین شاه)
هنگام میفصل گل و گشت چمن شد – آواز دشتی – (به مناسبت افتتاح دورهٔ دوم مجلسشورایملیایران)
دل هوس سبزه و صحرا ندارد – آواز ابوعطا
نه قدرت که با وی نشینم، نا طاقت که جز وی ببینم – آواز افشاری
ننگ آن خانه که مهمان ز سر خوان برود – آواز دشتی – ۱۲۸۸ – (به مناسبت اخراج مورگان شوستر آمریکایی از ایران)
باد فرحبخش بهاری وزید – آواز بیاتزند
بلبل شوریده فغان میکند – دستگاه ماهور – ۱۲۸۹
گریه را به مستی بهانه کردم – دستگاه شور – ۱۲۸۷
از کفم رها شد مهار دل –آواز افشاری – ۱۲۸۸
ترک چشمش ار فتنه کرد راست – آواز ابوعطا – ۱۲۹۴
چه شورها که من به پا ز شاهناز میکنم – دستگاه شور – ۱۲۹۵
بماندیم ما، مستقل شد ارمنستان – دستگاه سهگاه –۱۲۹۷
جان برخی آذربایجان باد – آواز دشتی – ۱۲۹۷ (برای آذربایجان – در جواب تفرقه افکنان پانترکیسم)
شانه بر زلف پریشان زدهای، بهبه و به – آواز دشتی –۱۲۹۷
رحمای خدای دادگر کردی نکردی – آواز بیاتزند – ۱۲۹۷
امروزای فرشتهٔ رحمت بلا شدی – آواز افشاری – ۱۲۹۹
گریه کن که گر سیل خون گری ثمر ندارد – آواز دشتی – ۱۳۰۰ (به مناسبت مرگ کلنل محمد تقیخان پسیان)
تا رخت مقید نقاب است – آواز بیاتاصفهان – ۱۳۰۱
ای دست حق پشت و پناهت بازآ – دستگاه شور – ۱۳۰۰(برای سید ضیا)
گو به ساقی کز ایاغی ترکی و ماغی
چه آذرها به جان از عشق آذربایجان دارم – ۱۳۰۳ (به یاد ستارخان و باقر خان)
باد خزانی زد ناگهانی، کرد آنچه دانی – دستگاه شور – ۱۳۰۳
دربارهٔ فردوسی و تاریخ ایران
عارف قزوینی در حقیقت یک ملیگرا بود. اشعار میهن پرستانه وی در وصف جای جای ایران زمین ستودنی است.
عارف دربارهٔ ابوالقاسم فردوسی میگوید:
حالا فهمیدم تمام عمرم به خطا رفته! این ملت مرده پرست هم نیست، اگر مرده پرست بود، مزار بزرگترین شاعر ایران فردوسی تاکنون معلوم بود در کجاست.
وی همچنین به تاریخ ایران زمین عشق فراوانی داشت و در مورد تاریخ ایران کهن میگوید:
به ملتی که ز تاریخ خویش بیخبر است به جز حکایت محو و زوال نتوان گفت.
خوانندگان تصنیفها
از زمان سروده شدن تصنیفها تا به امروز به وسیله خوانندگان غیرحرفهای و حرفهای بارها این تصنیفها خوانده شده، از جمله خوانندگان پرآوازه که برخی تصنیفهای عارف را اجرا کردهاند: قمرالملوک وزیری، عبدالله دوامی، الهه (تدوین از روحالله خالقی)، مرضیه، حبیب محبیان، محمدرضا شجریان، شهرام ناظری، معین، همایون شجریان، غلام حسین بنان،صدیق تعریف، محسن کرامتی، سالار عقیلی.
سبک و شیوه
وی اولین تصنیفش را در ۱۸ سالگی ساخت. عارف یا تصنیفهای وطنی-سیاسی ساخته یا تصنیف عشقی و در هر دو زمینه نیز بیباک و سنت شکن بودهاست. تصنیفهای عارف چون اکثراً در وصف حال و اوضاع زمانه بود همگی تأثیر بسزایی در مجامع آن روز داشت. عارف از اولین کسانی است که در ایران کنسرت برگزار کرد و به جنبهٔ غیر مجلسی بودن و مردمی بودن آن تأکید میورزد. کنسرتهای او همیشه پر رونق و پرازدحام بود. عارف در مورد تصنیف و تصنیفسازی عقیده داشت که تصنیف نباید تحریر داشته باشد تا مردمی که صدا و تحریر ندارند بتوانند به راحتی از پس اجرای آن برآیند. عبدالله دوامی نقل میکند: هنگام خواندن یکی از تصنیفهای عارف تحریر دادهاست و عارف به حالت قهر با او درگیر شده که چرا تحریر میدهد. عارف در سرتاسر زندگی خود همیشه صراحت داشته و این حداقل در تصنیفهای اجتماعی و سیاسی او به خوبی مشهود است. او بدون هراس آنچه را که فکر میکرد درست است بر زبان میراند تا جایی که صراحت او گاه باعث رنجش دوستان و یارانش میشدهاست.
“سعید نفیسی” (کتاب خاطرات ادبی و سیاسی)
“اگر مجلس از اغیار تهی بود به بانگ بلند زاری می کرد و خدا می داند که من چند بار این های های گریستن وی را دیده ام. یک قوطی از چوب رگه دار و گره دار کار کردستان داشت . آن را می گشود. یک ورق کاغذ سیگار را از بسته ای که در آن بود جدا می کرد. با دو انگشت قدری توتون از قوطی بیرون می آورد و درون کاغذ می غلطاند و کاغذ را به شکل مخروط منظمی دور آن می پیچید. لبه بیرون کاغذ را با آب دهن تر می کرد و به هم می چسباند و سیگار خود را آتش می زد. در این حال پی در پی سیگار می کشید. ناخن ها و سرانگشتان دوم و سوم دست راست وی همیشه دود زده بود و رنگ قهوه ای داشت… هر تصنیفی که می ساخت، در محضر دوستان با صدای گرم، بسیار موثر و خوش آهنگ تغنی می کرد. روی زمین می نشست. زانوی راست خود را بلند می کرد. قوطی کبریت را روی کنده زانو می گذاشت و با ناخن های دست راست بر روی آن قوطی کبریت، ضرب می گرفت و تصنیف خود را می خواند…