Press "Enter" to skip to content

سلام ای آغاز بی پایان

0

خاکستری به جای ماند
از آتشی که به خاموشی گرایید
و حسرتی
از شوری که ناپدید شد
آنگاه که
تاریکی روشنی را بلعید
شب بر جانم خیمه زد
و جرعه، پاسخِ عطش نشد
تنها من ماندم و
حفره‌ یی در قلبم
و دستانی که خویشتنِ خویش را
در آغوش بگیرم
پس سلام ای سخاوتِ تنهایی
سلام ای التهابِ سوگ
سلام ای آغازِ پایان
ای رنجِ وفادار
مرا دریابید
در جشنِ زخم
در ضیافتِ فقدان
مرا همراهی کنید
ای وفاداران
مرا در نوشیدنِ شوکرانِ فراق، یاری‌کنید…

“عزیز حاجی علیاری”

اشتراک از بابک

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *