شعر: نصرت رحمانی. خوانش، موسیقی و عکس: نازی تارقلیزاده
گرچه میگفتند و میگفتم
شب بلند و زندگی در واپسینِ عمر کوتاه است
اما…، در ضمیرِ من یقین فریاد میزد :
همتی کُن در صبوری ، صبح در راه است
صبح در راه است ؛ باور داشتم این را
… صبح بر اسب سپیدش تند میتازد
وین شبِ شب ، رنگ میبازد
صبح میآید و من در آینه موی سپیدم را
شانه خواهم کرد
قصّهی بیداد شب را با سپید صبحدم
افسانه خواهم کرد
شکوه خواهم کرد :
کاین چه آئین است
باشکوه و بخت خواهم مُرد و خواهم گفت :
– زندگی این است.
شب بلند و زندگی در واپسینِ عمر کوتاه است
اما…، در ضمیرِ من یقین فریاد میزد :
همتی کُن در صبوری ، صبح در راه است
صبح در راه است ؛ باور داشتم این را
… صبح بر اسب سپیدش تند میتازد
وین شبِ شب ، رنگ میبازد
صبح میآید و من در آینه موی سپیدم را
شانه خواهم کرد
قصّهی بیداد شب را با سپید صبحدم
افسانه خواهم کرد
شکوه خواهم کرد :
کاین چه آئین است
باشکوه و بخت خواهم مُرد و خواهم گفت :
– زندگی این است.
نصرترحمانی