یادداشت ۶۶
یاوقتی توی جاده کیفور مناظر و موسیقی بودیم هرلحظه ماشین خرد و درب و داغانمان را ته دره می دیدم که باران با هول و ولا بهش می بارد.
اصلا نمی دانم این چه عادت مزخرفی است که همه چیز برایم آبستن اتفاق نه ازآن بدتر است.به گمانم جمشید هم کمتر از من از این مرض رنج نمی برد.چون برای تله کابین رامسر مثل همیشه اولش مخالفت کرد: “آدم عاقل که خودش رو از یه سیم آویزون نمی کنه که!” اما وقتی قطعیت مرا برای آویزانی دید بدون بحث تن داد به صف طولانی و خفن و ملتهب و آن سرش ناپیدا.
نمی دانم چطور بود که آنهمه خلق خدا هم تا این حد هول بودند برای آویزان شدن از آن اتاقکهای فلزی پوسیده .شاید حکمتش در عدم قطعیتش است.یکجور معلق بودن ، بلاتکلیفی تخدیری.اگرچه من یکی به زمین سفت زیر پایم هم اعتمادی ندارم و فکر می کنم الان است که سیاهچاله ای دهن باز کند و ببلعدم.