خسته و کوفته بسوی بستر خود میشتابم تا مگر از رنجِ سفر که تنم را فرسوده است بیاسایم. امّا در بسترِ خواب روزِ تازهای در سفر من آغاز میشود زیرا پس از کار تن، نوبت کارِ فکر و روح فرا میرسد.
روح من از اقامتگاه دور افتادهام چون پارسایی زائر – رو به قبلهٔ وجود تو میآورد و دیدگانِ خوابآلود مرا در دنیای تاریکی که قلمرو برگزیده کوران است گشوده نگاه میدارد. امّا من در تاریکی با چشمِ دل جمالِ دلآرای تو را میبینم که چون گوهرِ شبچراغی در ظلمتی گورآسا میدرخشد و چهرهٔ شبِ تیره را با زیبایی خود جوان میکند.
دلدار من حالا میبینی که هم در روز تن من از رنج کار میفرساید و هم در شب روان والهام از عشق تو آرام ندارد.
هنگامیکه از دست طالع ناسازگار و تنگ نظری مردم جهان در گوشهٔ تنهایی میگِریم و از سرنوشت غمانگیز مینالم. وقتی که از جور آسمان ستمکار که گوش به نالههای بیحاصل من نمیدهد شِکوه میکنم. زمانیکه حالِ زارِ خود را میبینم و بر اقبال بد خویش لعنت میفرستم و آرزو میکنم که چون مردم خوشبخت امیدی در دل و یارانی در پیرامون خود داشتم.
وقتی که آرزوی هنرمندی هنرمندان میکنم و حسرت رفاه آنان را میخورم که میتوانند جمله هوسهای خود را به آسانی ارضا کنند.
وقتی که به همهٔ این اندیشههای دور و دراز که مرا از خود بیزار میکند فرو میروم ناگهان یاد از روی دلآرای تو میکنم و روحم چون سحرگاهان که جمال بامدادی را ببیند و نغمهٔ شادی سر دهد از زمینِ تیره روی بجانب آسمان درخشان میکند و سرود امید میخواند زیرا آنوقت که یاد از عشق تو میکنم خود را چنان توانگر میبینم که مقام خویش را با همه شاهان جهان برابر نمینهم.
#ویلیام_شکسپیر
اشتراک: مریم قهرمانی