سالها بعد
قهرمان فیلم کسی نیست
که شهری را از دست هیولای غول پیکر نجات دهد
به تنهایی
از عجیب ترین زندان ها فرار کند
و یا یک تنه ارتشی را حریف باشد…
سالها بعد
قهرمان قصه کسی است
که “جرات” می کند
و میان “آدم ها”
“عاشق” می شود…
نادر ابراهیمی
مادربزرگم از یه خونواده ی ثروتمند بود و پدربزرگم از یه خونواده ی فقیر.ولی چون عاشق هم بودن باهم ازدواج کرده بودن.پدربزرگم چون وضع مالی خوبی نداشت که برا ی مادربزرگم کنیز و کلفت بگیره همه کارهاش رو خودش انجام میداد و نمیذاشت آب تو دل مادربزرگم تکون بخوره.
اونها عاشقانه همدیگرو دوست داشتن.حالا چند سالی هست پدربزرگم از دنیا رفته و مادربزرگم آلزایمر گرفته طوری که نه بچه هاش رو یادش میاد نه خودش نه هیچی. ولی هر وقت میاد خونه ی ما و عکس جوونی خودش کنار پدربزرگم رو نگاه میکنه از مادرم میپرسه این زن کیه کنار آرش من؟آرش اسم پدربزرگم بود.
اشتراک: اعلمشاهی