محقق و نویسنده؛ نازی تارقلی زاده
سودابه یا سوداووه دختر شاه هاماوران (مازندران) و همسر کیکاووس (شاه ایران) و شهرتش در شاهنامه به دلیل نقشش در تراژدی سیاوش است.
داستان از اینجا آغاز میشود که کیکاووس پادشاه بیخرد ایران، با علم بر اینکه، قدرت تاخت به مازندران را ندارد، باز به آنجا لشکر میکشد و نیز سودابه را از پدرش خواستگاری میکند. شاه هاماوران آشفته میشود و با مدد دیو سپید کاووس و یارانش را به بند میکشد و کورشان میکند.
سودابه که در سودای شهبانوی ایران میسوزد، تمام مدتی که کیکاووس در بند است او را به لطف و محبت خویش تیمار میکند…
خبر گرفتاری کیکاووس شاه، به یل سیستان، رستم دستان میرسد و او طی گذر از هفت خوان و کشتن دیو سپید بر مازندران تاخته و شاه هاماوران را مقهور میسازد. سپس خون دیو سپید را در چشمان کاووس میریزد تا دوباره بینایی خویش را بدست آورد.
بعد از پیروزی رستم، پدر سودابه چارهای جز پذیرفتن درخواست کیکاووس ندارد و سودابه به عنوان شهبانوی ایران و نامادری سیاووش پاک نهاد به ایران وارد میشود.کیکاووس علاقهی عجیبی به سودابه دارد و او را به انواع لطف و مرهمت مینوازد.
در همین حین شاه هاماوران که از کاووس کینهای عمیق به دل گرفته و میخواهد به گونهای جبران مافات کند، به نیرنگ متوسل شده و در شهر ساهه (زادگاه سودابه) بزمی ترتیب میدهد و کاووس را به آنجا دعوت میکند.
او که از نیرنگ پدر آگاه است، کاووس را از رفتن باز میدارد ولی شاه به پندهایش توجهی نکرده و روانهی ساهه میشود. هفت شبانه روز بزم بر پاست و روز هشتم پادشاه هاماوران، کاووس را مجددا در بند میکند و برای دخترش سودابه پیغام میفرستد که با خیال راحت به خانه باز گردد.
سودابه از کار پدر خشمگین شده و به ناخن صورت میخراشد، زاری کرده و ناسزا میگوید و کار پدر را امری نکوهیده بشمار میآورد.
پادشاه هاماوران از این موضوع آشفته شده و خشمگین دستور میدهد تا یگانه دختر نازپروردش را هم در کنار شوهر در زندان به بند بکشند.
سودابه زنی است که در شاهنامه از شخصیتی پیچیده بهره میبرد. او به سودای قدرت، همسر کاووس میشود و عجیب اینکه در زمانی که همسرش در مسند قدرت نیست و پدر حکم میراند، طرف همسر در بندش را میگیرد و عواقبش را میپذیرد و در آتش خشم پدر میسوزد.
و باز با دخالت رستم، آن دو آزاد شده و یکبار دیگر سودابه که حال برای کاووس عزیزتر از قبل است، به ایران بازگشته و شهبانویی میکند.
سالها میگذرد و سیاووش پاک نهاد که تحت تعالیم رستم به نهایت بالندگی رسیده، به قصر پدر باز میگردد.
سودابه زنی جوان و زیبا است، در حالیکه شوهرش کاووس پیر و فرتوت شده است و سودابه با دیدن شاهزادهی برنا و بالنده، بر او دل میبازد. این عشق از دو منظر قابل بررسی است: اول، بحث هوسرانی و کامجویی. دوم، سودای قدرت.
بعد ازمرگ کاووس، قدرت و جبروت سودابه هم پایان میپذیرد اما این زن جاهطلب، خواهان قدرتی مانا است، بر هر آنچه در سیطره دارد. و چه دستاویزی از این بهتر، که قلب شاهزادهی جوان را از آن خود کرده و بعد از مرگ کاووس هم همچنان در مقام شهبانویی بتازد؟!
پس دست بکار میشود و از سیاووش میخواهد تا برای دیدن خواهران و وابستگان خود به شبستان شاه برود که او نمیپذیرد. سودابه اما، دست بردار نیست و از شاه میخواهد تا از سیاووش بخواهد تا پذیرای این پیشنهاد باشد.
سیاووش از پدر میخواهد او را نزد عابدان و زاهدان دینی بفرستد اما از رفتن به شبستانش معذور بدارد که شاه نمیپذیرد. به ناچار سیاووش روانه ی شبستان شاه میشود. سودابه او را در آغوش میگیرد و اغواگرانه صورتش را میبوسد. سیاووش آگاه، ناراحت نزد خواهرانش میرود. شب هنگام شاه نظر سودابه را جویا میشود. سودابه پیشنهاد میدهد تا از دختران شبستان کسی را برای او در نظر بگیرند و شاه موافقت میکند. فردای آن روز شاه از سیاووش میخواهد تا به شبستان برود و دختری را به همسری برگزیند چرا که ستاره شناسان پیشبینی کردهاند از سلالهی سیاووش کسی به پادشاهی خواهد رسید.
سیاووش با نارضایتی قدم به شبستان میگذارد. سودابه تعدادی دختر خوبروی شایسته را به او نشان میدهد و بعد از رفتن آنها نظر او را جویا میشود و وقتی با سکوت سیاووش مواجه میشود روبند خود را باز و چهرهی زیبایش را به سیاووش مینمایاند.
سیاووش میاندیشد اگر در لحظه با سودابه تندی کند او با نفوذش نزد شاه، میتواند باعث تغییر مسیر زندگی وی شود. پس با نرمش به ستایش از زیبایی خیره کنندهی سودابه پرداخته و در نهایت متذکر میشود که آن جمال و برازندگی فقط در خور پادشاه است و او برایش در حکم مادری محترم است و آنجا را ترک میکند.
ولی سودابه دست بردار نیست، باز به خدعهای جدید سیاووش را نزد خود خوانده و پرده از راز عشقش برداشته و به او متذکر میشود که اگر دست رد به سینهی او بزند، روزگارش تیره و تار خواهد شد. سیاووش به صراحت درخواستش را رد میکند.
سودابه هم از ترس رسوایی، شروع به دریدن لباسهای خود مینماید و با ناخنها سر و صورتش را میخراشد و قیل و قال راه میاندازد. وقتی شاه از حقیقت ماجرا میپرسد، این زن طماع اسیر در خود، اینگونه میگوید: سیاووش به من نظر دارد و به زور میخواست از من کامجویی کند و خشمگین میخواهد، شاه سر از تن سیاووش جدا سازد.
پادشاه در پی چاره جویی بر میآید. لباسهای سودابه آغشته به بوی مشک و گلاب است پس اگر ادعای او صحیح باشد باید همین بو از لباسهای سیاووش به مشام برسد، که نمیرسد. پس در مییابد که سودابه دروغ میگوید .
حال شاه بر سر دوراهی است، از طرفی باید سودابه را به کیفر کارش برساند و از طرف دیگری علاقهی بی پایانش به سودابه او را از انجام اینکار بازمیدارد.
کاووس که به حقانیت پسرش پی برده، او را دعوت به سکوت مینماید.
اما دسیسههای سودابه این سوداگر خودخواه را پایانی نیست. وی میداند دیگر ارج و قرب گذاشته را نزد شاه ندارد، پس به دنبال چارهای میگردد تا حقانیتش را به اثبات برساند. حال یک قدم فراتر مینهد و ادعای سقط فرزندانش را دارد! بدین ترتیب که پولی هنگفت به زنی جادوگر میدهد که دو قلو باردار است تا فرزندانش را سقط کند. سپس بچه های مرده را به شاه نشان میدهد و سیاووش را گناهکار میخواند از این جهت که حرکت غیر اخلاقی وی سبب بروز ترس در شهبانو و بروز این حادثهی شوم شده است. پس شاه مجددا به سیاووش بدگمان میشود و از ستاره شناسان نظرخواهی میکند که آیا این فرزندان مرده متعلق به سودابه اند یا نه.
ستارهشناسان دست بکار میشوند و کاشف به عمل میآید که فرزندان از آن سودابه نیستند و سپس نشانی مادر واقعی کودکان را به شاه میدهند. شاه زن جادوگر را فرا میخواند و از او میخواهد تا حقیقت را بازگو کند، ولی زن حتی بعد از تهدید به مرگ هم، هرگز حرفی علیه سودابه به زبان نمیآورد و منکر همه چیز میشود و سودابه این اغواگر مکار، ستاره شناسان را متهم به دروغگویی میکند که از بیم جانشان جرات ندارند حقیقت را بازگو کنند!
آرامش از جان شاه پرکشیده، پس دست به دامن موبدان میشود .موبدان خواستار برگزاری “مراسم سوگند” درمورد سیاووش و سودابه میشوند. آیین سوگند بدین گونه بوده که آتشی عظیم میافروختند و فرد مظنون از میان آن عبور میکرد چنانچه گناهکار بود در آتش میسوخت و چنانچه پاک بود بی هیچ گزندی، سلامت از آتش بیرون میآمد.
پادشاه موضوع را با آندو در میان میگذارد ولی سودابه پیشدستی کرده و وجود فرزندان مرده را دال بر بیگناهی خود میشمارد و اذعان میدارد کسی که باید از آتش بگذرد، سیاووش است و سیاووش پاک نهاد میپذیرد.
پس کارگزاران شاه دست بکار شده و هیزم فراوانی جمع میکنند و چنان آتشی میافروزند که شب را همانند روز روشن میکند.
سیاووش سپید جامه، سوار بر اسبش از میان آتش میگذرد و مردم در طول گذر سیاووش از آتش بی وقفه سودابه را نفرین کرده و چشم از این بزرگمرد آزاده بر نمیدارند.
سیاووش بدون کوچکترین گزندی به سلامت، از آتش عبور کرده و مردم با اشک شوق به شادمانی و پایکوبی میپردازند و این روز درست مصادف است با آخرین سه شنبهی سال است که هنوز هم در میان ایرانیان به شادی جشن گرفته میشود و به نام “شب چهار شنبه سوری” مشهور است. سودابه که شاهد ماجراست و اکنون مشتش باز شده از خشم میگرید و سر و رویش را با ناخن میخراشد.
پادشاه چارهی دیگری ندارد جز اینکه سودابه را به سزای اعمالش برساند، پس دستور به کشتن او میدهد و حوالی اجرای حکم در شبستان، همه زاری میکنند و شاه نیز رنگ به چهره ندارد. سیاووش پاک نهاد از رخسار شاه در مییابد که رای پدر به کشتن سودابه نیست، به ره جوانمردی، پا در میانی کرده و شاه را از کارش باز میدارد، به این امید که سودابه به راه راست هدایت شود.
پادشاه به سبب علاقهاش به سودابه از گناه او در میگذرد و ماجرا به ظاهر فیصله مییابد ولی سودابه که عمیقا زخم خوردهی طمعی ناکام است از هیچ عملی رویگردان نمیشود تا موجبات دشمنی پدر را با پسر فراهم آورد….
و تا اینجا همچنان اثری از سودابه در شاهنامه نمیبینیم.
تا که رستم از کشته شدن سیاووشِ بیگناه آگاه میشود و به سبب اینکه او را،خود پرورانده بود و همچون فرزند عزیزیش میداشت، در غمیژرف و خشمیعظیم فرو میرود. رستم مستقیما سودابه را در مرگ او مقصر میداند و سپس کیکاووس را در ردیف دوم اتهام قرار میدهد، پس به قصر کاووس رفته و خشمگین بر شاه میتازد و کاووس را جرات و یارای مقابله با خشم رستم نیست، خاصه در دفاع از سودابه ی گنهکار!
پس رستم پیش روی کاووس به شبستان وی رفته، سودابه را با خفت از آنجا بیرون میکشد و مقابل دیدگان کاووس، او را با شمشیر به دو نیم میکند و اینگونه است که داستان این زن پیچیده ی جاه طلب و حسابگر، در شاهنامه پایان میپذیرد.