Press "Enter" to skip to content

سرِّ اعظم و قصّه گو

0

سرِّ اعظم

سرگشته ام میداری چرا
همیشه وهماره
ز ازل تا ابد
دانم هستی ، امّا
ندانم چیستی
موج میزند فضای سینه از
شمیمِ نافه ی خُتَن
اما کو
آن غزالِ گریز پا؟
ندارد گُنهی بُت پرست
صنم: تبلورِ دوست
به گاه که می گریزد دوست
کوچک ست دلِ ما ، و
بزرگی تو
این کجا و آن کجا ؟
چه آشفته بازاری ست
کار وبارِ دلدادگیّ ما !
تو
بمبِ هسته ای زیبایی ناب ، و
ما
خَسته از تشعشع ت
ما
مجروحانِ ترکش های ت
فتاده بر هر کوی وبرزن
این چه فتنه و آشوب است
که در انداخته ای
تو خیرِ اعلی ، و
ما شرِّ معصوم !
غُباری
اُفتان و خیزان
سرگردان بر دایره ی عشق
هم عنانِ کهکشانها وسحابی ها
خوزشیدِ آنها
سر گردان درفضای لایتناهی
خورشیدِ ما
فروزان و رخشان
درونِ سینه
بچرخ تا بچرخیم
قطره ای
گُنده تر از اقیانوس
پُر مدّعا و لاف زن
زانکه حاملِ سرّست
سرِّ اعظم
غوغایِ عشق وسودا
دریای درد واشک
امتدادِ ابدیّ حسرت
اهتزازِ شعله ی فراق
فراق
فراق……….
۴۰۱/۱۱/۳۰
آنه محمد.


قصّه گو

استاده ام
برآستانِ دریای خروشان
روحِ من است این
امواجِ خروشان
آشفته و پریشان
کف بردهان
مشت کوبان برساحل
چه هاست
درین تنِ بی قرار
همذات شده ام با دریا
چه بگویم
ازین یا آن
چه توفیری ؟
می کوبَدتلاطمِ امواج
برسینه ی ساحل
همان سان که
قلبِ پریشان می کوبد
برقفسه ی سینه
کدام آشفته ترست
این یا آن
فرسوده ست کاسه ی جمجمه
از کشمکش امواج ناشناس
هکذا
قفسه سینه از خروشِ سودا
چیست آدمی؟
خونِ گندم
درکشاکش سنگ آسیابِ
خویشتن وتقدیر
پیامی دارد آیا
خروشِ امواج؟
چرا ناپیداست کرانه هایش
گسترده تا ابدیت
همچو معمّای آدمی
آدمی
تخته پاره ای سرگردان
بر دریایِ زمانه
کجاست فانوسِ دریایی ؟
راه کدام و، چاره کدام ؟

باری امّا
آدمی
این مهمانِ مستعجل
خاموش خواهد شد
به زودی
فروخواهد نشست
خروشِ امواجش
باقی نخواهد ماند ازو
حتی خاطره ای
آدمی
قصّه ی ناتمام
دریا ، امّا
همچنان درخروش
کهنه رباطی بی اعتنا
به رهگذران
همچو من
قصّه گویِ دلِ خویش
بی مخاطبی…….
۴۰۱/۱۲/۵
آنه محمد_ ساحل کپورچال

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *