عمر بیکرانی را باید در پیش گیرم
که همیشه و هنوز آیینه ای از توست
هر بامداد باید آن را دیگر بار کنار هم بگذارم.
از آن زمان که رفته ای
مکان ها چه بیهوده و بی معنا شده اند
مثل سوسوی چراغ ها در روشنایی روز.
عصرها که شاه نشین خیال تو بودند،
موسیقی هایی که در ترنمشان انتظار مرا می کشیدی،
واژه های آن زمان ها،
همه در دستان من خرد و خراب خواهند شد.
در کدام گودال باید روحم را پنهان کنم
تا نبودن تو را نبینم
که همچون زل آفتاب
ثابت و بی امان بر من می تابد؟
نبودن تو مرا در میان می گیرد
همچون ریسمانی دور گردنم
همچون دریایی که در آن غرق می شوم.
ارسال از: پریسا گندمانی