Press "Enter" to skip to content

عشق تنها فريبي بود؟ قطعه‌ای از هاله

0


يك‌ روز يخ‌هاي قله
با نوازش دست آفتاب
آب شد
رود از قلب يخ جريان يافت
در دشت سرخوشانه رقصيد
آزادي را جشن گرفت
نغمه خواند و بر تمام تكه سنگ‌ها
بوسه زد
از بستري به بستر ديگر
سبك‌بار و بي پروا
گريخت
گاه گلي از دشتي
گاه برگي از درختي
چيد و اندكي همراه برد
دشت را يكسر بارور كرد
يكشب تخته سنگي سخت
راه بر او بست
رود غريد
سنگ از جا نجنبيد
رود آرام گرفت
در انديشه، فريب پخت
كنار سنگ بركه شد
ظاهرش صاف و زلال
هر شب در گوش سنگ
نغمه‌ی لالايي خواند
از عشق و اميد
از وفاداري
دل سنگ نرم شد
كم كم رود را در دل جا داد
رود پر نيرنگ
با تزوير عشق دروغين
دل سنگ را شكافت
زان پس جاري شد از نو
سنگ خردشد.
ماسه‌اي نا استوار و روان
عشق تنها فريبي بود…
HAg