راستش زیاد دوس ندارم در مورد روز و ماه و سال صحبت کنم. ولی تعلق خاطری که نسبت به این ماه – اسفند – دارم باعث میشه بعضی وقتا بهش فکر کنم و دوس داشته باشم ازش بنویسم.
اسفند که شروع میشه همه بجای اینکه از اومدنش خوشحال باشن از رفتنِ و تموم شدنِ سال ناراحتن. هیچوقت نمیگن “به به اسفند اومد. آخرین ماهِ آخرین فصلِ سال اومد”
میگن “دیدی سال تموم شد؟ دیدی سال بعدیم اومد؟ دیدی یه سال دیگه پیر شدیم؟”
مامانا توو فکر خونه تکونی ، باباها توو فکرِ میزون کردنِ دخل و خرج خونه و حقوقشونن، بچه هام توو فکر لباس خریدن و تعطیلاتن.
هیشکی حواسش به خودِ اسفند نیست. هیشکی هواشو نداره.
میدونی اسفند کارش چیه؟ دادنِ دستِ زمستون به دستِ بهار.
سخته نه؟ این سختیو اسفند به جون خریده، هرسال هم همین کار رو میکنه.
ولی هیچوقت دیده نمیشه.
خب شایدم دوست نداره دیده بشه. دیده بشه که چی؟ مثلِ سه تا ماهِ پاییز هی اینور و اونور در موردش شعر بنویسن و خش خشِ برگاشو تکرار کنن که چی؟
اسفند مهربونه، کم حرفه. فک نکن هیچی حالیش نیست. حالیشه، فقط میخواد رسالتش رو بدون داد و قال انجام بده.
درست انجام بده. میخواد دستای یخ زده ی زمستونو برسونه به دستای گرم و سبز بهار. بدونِ قیل و قال. بدونِ شعر و آهنگ. با تمومِ حسش، با تمومِ مهربونیش
#کامل_غلامی
ارسال از: بانو قهرمانی