Press "Enter" to skip to content

خاطره ای از عباس کيارستمی

0

وقتی از من می‌پرسند چه شد فيلمساز شدی؟
من می‌گويم تصادفی!
ولی قضيه خيلی هم تصادفی نبود و بيشتر شرايط فراهم شد. من کنکور هنرهای زيبا را دادم و رد شدم.
بعد در اداره پليس راه استخدام شدم.
سال آينده‌اش به کلی اين قضيه را فراموش کرده بودم
که به سراغ يکی از دوستانم به نام عباس کهنداری که کتابفروشی و خرازی داشت رفتم
او به من پيشنهاد کرد برويم سر پل تجريش
ولی من گيوه پام بود و نمی‌توانستم همراه او بروم.
بعد کفش‌های او را پوشيدم و با هم رفتيم.
سر پل يکی از دوستانم را ديدم و او پيشنهاد کرد با هم به خانه فرهاد اشتری شاعر برويم.
به اتفاق رفتيم، در خانه‌ی اشتری يک آقای نقاشی بود
که وقتی فهميد من در کنکور رد شده‌ام، از من پرسيد کلاس رفتی يا نه!؟
او به من توصيه کرد در کلاس طراحی اسمم را بنويسم و سال بعد کنکور شرکت کنم من در رو دربايستی که داشتم
در آن کلاس اسم نوشتم.
سال بعد کنکور دادم و قبول شدم.
بعد نقاشی تبليغاتي کردم
بعد فيلم تبليغاتي ساختم و به همين طريق با مکانيزم دوربين آشنا شدم و…
حالا فکر می‌کنم اگر کفش ‌های دوستم به پای من نخورده بود من الان بازنشسته ی وزارت راه بودم .
گاهی زندگی آدم به چيزهايی مانند مو بستگی دارد.

ارسال از: بانو قهرمانی