گردنکشیهای دلار، زیبایی پاییز را مغلوب نمیکند. یخچالها خالی است؛ قیمتها وحشی شدهاند؛ سفرهها هر روز کوچکتر میشود؛ پدران، شرمنده و خسته به خانه میآیند؛ مادران گهوارۀ زندگی را موزون نمیجنبانند؛ خبرها دلهرهآورند؛ اما… اما هوای پاییز هنوز عاشقنواز است؛ هنوز هر نفس که در پاییز میکشی، جامی از شراب یاد در سینۀ خاطرات میریزد. مرد جوان باشی یا زن پیر، از کوچهباغهای پاییز نمیگذری مگر آنکه عاشقانهترین لحظههای عمر بر تو میبارد. پاییز، صندوق خاطرات است. کاش مادرم زنده بود؛ کاش پدرم زنده بود؛ کاش کودکیهای من در میان خشخش برگها دوباره دست در دست شیطان میگذاشت.
دلار تا هر کجا که میخواهد برود. دست او هرگز به سردی دلچسب پاییز نمیرسد. بنگر که چگونه برگهای زرد درختان، رشک سکههای زرد است. بگذار کاغذهای بهادار از دست ما بگریزند. ماهور و بیداد و دستان، پیش ما است. مستی شبهای پاییزی در گوشههای بیات جاودانه است؛ پنچرهها اشارتهای هستی را ترجمه میکنند؛ گرمی چای تلخ، سوسوی شمع فلسفه را طعم حیرت میبخشد. گرمای مهربانی در سردی دلجوی پاییز، چه کم از بادۀ گلرنگ دارد؟
سکه و دلار، شمشیر از رو بستهاند. چه باک! ما کرسی گرم و انار خندان داریم. اگر صُراحیِ زمانه خونریز است، یلدا در پیش است. اگر بار زندگی گران است، شاخههای گل میخک ارزان است. خستهایم؛ آری؛ اما نه آنقدر که مدهوش رقص دانههای برف نشویم. خستگانیم؛ اما زیر باران که ترنم عاشقانهترین سرود آسمان است، میرقصیم.
پاییز، خرمی بهار را ندارد؛ شادی تابستان را و خلسۀ زمستان را نیز. فصل نبودنها و نداشتنها است. بودگی پاییز، در نبودگیها است. فردا که اسب اجل، مرا به دیاری دیگر برد، دلم برای پاییزهای زمین تنگ میشود.
رضا بابایی
۱۳۹۷/۷/۶
اشتراک از: بابک