پریسا گندمانی
///////
اریش ماریا در آلمان به دنیا آمد و جوانیش همزمان با جنگ اول جهانی بود. در همان زمان به زیر پرچم خوانده شد تا در جبهه غرب نبرد کند.
پس از جنگ به آلمان برگشت و در پی روزی دست به هرکاری زد: معلم شد، مکانیکی اتومبیل کرد و خبرنگار روزنامه شد و در سال (۱۹۲۹) اولین اثرش را به نام “در جبهه غرب خبری نیست.” منتشر کرد و نامش در عالم پیچید. داستانش روان و ساده بود و مردم همه کشورهای جهان را از وحشت جنگ آگاه کرد. ماجرای این کتاب داستان چند جوان ۱۹ ساله است که تحت تبلیغات معلم خود اسلحه به دست می گیرند و به دنبال نابودی زندگی خود و جهانی که در آن قرار دارند می روند.
این کتاب مانند یک درس زندگی چشمان مارا به دنیای دیگری باز می کند که قبلا فکر میکردیم سراسر خشم و نفرت است ولی می فهمیم که اینگونه نیست و ما انسانها همه ذاتا صلح طلبیم و شرایط و تصمیم دولت ها مارا مقابل یکدیگر قرار می دهد. در بخشی از کتاب که گفتگوی چند سرباز را نوشته است، می خوانیم :
آلبرت با حالتی که معلوم است خود را از بقیه واردتر می داند، می گوید: بیشتر جنگها وقتی شروع میشه که یک کشور؛ کشور دیگه ناراحت کنه. تادن خودش را به نفهمی می زند : (کشور؟ من که نمی فهمم! یک کوه آلمان که نمی تونه از یک کوه فرانسه یا یک رودخانه یا یک جنگل یا یک مزرعه را ناراحت کند.)
کروپ غرغرکنان می گوید: (تو راستی اینقدر احمقی و کودنی یا داری منو دست میندازی؟ منظورم اینا نیستند؛ بلکه مردم یک کشورند که مردم کشور دیگه را …)
تادن تو حرفش می دود : خوب پس بنده دیگه اینجا کاری ندارم. من ابدا از دست کسی ناراحت نیستم …
فکرش را بکن تقریبا بیشتر ما آدمهای ساده ای هستیم. در فرانسه هم همینطور بیشتر مردم کارگر زحمتکش یا کارمند جزاند. حالا می خواهم بدانم چطور یک آهنگر فرانسوی و یا یک پینه دوز فرانسه می خواد به ما حمله کنه؟ من تا پیش از آمدن به جبهه اصلا فرانسوی ندیده بودم! این فرانسوی های بدبخت هم که به عمرشان ما را ندیده بودند!
در بخش جذاب دیگری از کتاب وقتی سربازی به سرباز دشمن حمله می کند و او را می کشد دچار بحران روحی شدید می گردد و با جنازه او حرف می زند : رفیق من نمی خواستم تورا بکشم .اگر ایندفعه توی این گودال بپری و خیال بدی هم نداشته باشی نمی کشمت …برای نخستین بار می بینم که تو آدمی هستی مثل خود من، همش به فکر نارنجکهایت، به فکر سرنیزه ات و به فکر تفنگت بودم. حالا زنت جلو چشمم است و خودت و شباهت بین من و تو . مرا ببخش رفیق، ما همیشه وقتی پی به حقایق میبریم که خیلی دیر شده است و چرا هیچ وقت به ما نگفتند که شما هم بدبختهایی هستید مثل خود ما، مادرهای شما مثل مادرهای ما نگران و چشم به راهند و وحشت مرگ برای همه یکسان است . اگر این تفنگ و لباس را به دور می انداختیم تو هم مثل ” کات” و “آلبرت ” برادر من بودی. بیا بیست سال از زندگی من بگیر و از جایت بلند شو . بیست سال و شاید بیشتر . چون من نمی دانم با باقی این عمر چکار کنم .
این کتاب نه اتهام است نه اعتراف و نه ماجرای قهرمانی … زیرا مرگ برای کسانی که با آن دست به گریبانند ماجرا به شمار نمی آید. این کتاب قصه کسانی است که جسمشان از مهلکه میدان جنگ یا سالم یا با معلولیتی در آمده ولی روح و زندگیشان نابود شده است.
به گفته نسخ شناسان سراسر جهان، این کتاب نهایت قدرت بشر در نوشتن داستان های جنگی در قرن بیستم است. گفتني است تاکنون کتاب “در غرب خبری نیست” به بیست و پنج زبان ترجمه شده و بیش از پنج میلیون نسخه از آن به فروش رسیده است.
ترجمه ؛سیروس تاجبخش، انتشارات؛ ناهید .