شعري از شاعرهي شهر باران؛ سمانه رحیمی
آشفته شد خورشید پلک آسمان سوخت
بال فرشته در سقوطی ناگهان سوخت
شب سایه اش را بر زمستان گسترانید
صبر زمین در قله ی آتشفشان سوخت
پروانه ها در آسمان آتش گرفتند
قلب هزاران گل ز تاراج خزان سوخت
آشفته تر شد حال شهر غم گرفته
وقتی خبر پیچید و فصلی ازجهان سوخت
ما وارثان همدلی در رنجهاییم
هر چند، جان ، در بهت اندوهی گران سوخت
نامهربانی چاره ی غم نیست وقتی
قلبی پر از مهر و نگاهی مهربان سوخت
مرگی چنین را زندگی باور ندارد
ققنوس اگر چه بر فراز آشیان سوخت
شعري از شاعرهي كيشوند؛ الهام پوريونس
در این سرای پُر ز غم تنها که باشم بهتر است
عشق اولین و آخرین سرمایه ی چشمِ تر است
یادِ خدا مرهم ترین، قلبم به یادش بهترین
ذکرِ دعایِ هرشبم امَّن یُجیب المضطر است
تنهاترین عابر منم در رهگذارِ زندگی
از عشق می مانَم جدا چون حاصلش خاکستر است
در آسمانِ هرشبم، ماه است همرازم ولی
سویی ندارد چشمِ من بختم چرا بی اختر است؟
گم می شوم در خاطرش، می خوانمش از دورها
اشکم نشانی غمزده در لابه لایِ دفتر است
شعري از شاعرهي شهر باران؛ صدیقه کشتکار
اگر که دست از این انتخاب بردارم
به باد داده شوم،پیچ و تاب بردارم
تمام زندگی ام دود می شود بی او
نمی شود که از این داغ آب بردارم
مرا چگونه به زندان سینه اش ببرد؟
اگر که دست از این ارتکاب بردارم!
من آن دوپای پر از حسرتم، نمی افتم
در این مسیر اگر التهاب بردارم
همیشه ظلمت شب خیمه زد در افکارم
از آسمان نشده آفتاب بردارم
چرا نمی شود از او گذشت؟ در عجبم
چگونه دست از این انقلاب بردارم؟
خدا که دید چه دیوانه وار حوایم
چگونه خواست که سیب خراب بردارم؟
آهای ساقی غمگین بمان که از سینیت
برای این دل غمگین شراب بردارم
دگر بس است همین قدر زندگی کردن
خدا اجازه بده یک طناب بردارم!.