روزبه گلشن در سوگ پدر این چنین نوشت:
نفس بابا تنگ شده. بابای ادیب و خوش سخنی که برای هر موقعیت شعری حاضر در جواب داشت، بابای حافظ شاهنامه، بابای روزی یک حکایت از گلستان سعدی در تابستانهای بچگی هامون، بابای عاشق شاملو، بابای “برکت از کومه رفت رستم از شاهنومه رفت”، بابای نقال شاهنامه برای بچه های فامیل، بابایی که رستم قصه هاش با رخش لری صحبت می کرد و دیو سفیدش به زبون محلی فامیل مادرم، بابای متصدی گرفتن فال حافظ در نوروز و یلدا، بابایی که وقتی فال بد می یومد ترک زمین می کرد و یک فال نو می گرفت.
بابای عاشق کتاب، بابای تاریخ مشروطه، بابای اسرار التوحید، بابای “بشنو از نی”، بابای “ناخدای استبداد با خدای آزادی”، بابای متنفر از بوسهل زوزنی، بابای “احمق مردی که دل درین جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت بازستاند”، بابایی که می گفت خرید کتاب شامل پول تو جیبی نیست، بابای متجدد، بابای پی سی دویست و هشتاد و شش، بابای ماشین تحریر برقی، بابای پرینتر لیزری، بابای اینترنت گازوئیلی با مدوم روی خط آنالوگ، بابای دی اس ال، بابای کوکای مشهدی، بابای تاخت و تاز با پیکان جوانان زرد پلاک شیراز یازده در خیابانون های دهه شصت اصفهان، بابای متنفر از چراغ قرمز، بابایی که راه دورتر بدون چراغ رو ترجیح می داد، بابای جوون دل ، بابای متنفر از غذای شیرین و به خصوص فسنجون، بابای به رسمیت نشناسی هیچ چیز غیر از کباب کوبیده برای نهار جمعه، بابای خرید پیتزای پنجشنبه شب ها برای تمام بچه های فامیل، بابای عاشق نوروز، بابای معتقد به ایران فرهنگی بزرگ، بابای عاشق افغانستان و تاجیکستان و کردستان، بابایی که عید سال شصت و شش برنامه سفرمون رو تعطیل کرد و به سفر مرموزی رفت، بابایی که آخر عید با نفس تنگ و سر انگشت های سوخته از جبهه برگشت، بابایی که لمس بدن کردهای شیمیایی شده حلبچه بدون لباس ایمنی اون سوختگی انگشت و شنیدن صدای نفس تنگشون اون برنشیت خفیف رو بهش تحمیل کرد، بابایی که به اون دکتری که زیر تابلوی “به اهواز خوش آمدید” در اثر شنیدن اولین صدای بمب از اتوبوس حامل هیات پزشکی پیاده شده بود می خندید، ، بابایی که یک بار در مطبش به مریضی بختیاری از حال رفته تا ورود آمبولانس تنفس دهن به دهن داد، بابای ساده، بابای پیچیده، بابای حزن و حیرت فلسفی همیشگی، بابای اجتماعی، بابای گوشه گیر، بابای محافظه کار، بابای سنتی، بابای مدرن، بابای جدی، بابای شوخ، بابایی که یک بار که وارد اتقاش شدم دیدم که شلوارش رو پایین کشیده بود و به پشت خودش آمپول می زد و بابایی که در جواب خنده من گفت: کس نخارد پشت من، بابایی که هرگز کتک نزد، بابایی که نه اهل غیبت بود و نه اهل شکایت، بابای سنگ صبور، بابای گریزان از مفهوم مرگ، بابایی که بد به دلش راه نمی داد، بابایی که برای عزا لباس سیاه نمی پوشید، بابایی که از جاده بغل قبرستان نمی رفت فرودگاه، بابای که هرگز سر خاک کسی نرفت، بابایی که همیشه می گفت در قبرستان خضر خرم آباد و بغل پدرم خاکم کنید، بابای مخالف با هرگونه تحرک بدنی، بابای بی علاقه به ورزش، بابای متنفر از فوتبال، بابایی که محاسباتش دلالت بر این داشت که دو ساعت ورزش در روز طی هفتاد و پنج سال زندگی شش سال زمان می بره، بابایی که به این نتیجه رسیده بود حروم کردن شش سال از جوانی برای مصرف در پیری صرف نداره، بابای عرض زندگی و نه زندگی طولانی.
نفس بابا تنگ شده.
بابای پرغرور و کله شق، بابایی که روزی که بستری شد اعتقاد راسخ داشت نباید بستری بشه، بابایی که سکان درمان کروناش رو خود در دست گرفت و بابایی که دکترهای بیمارستان خورشید جملگی دانشجوهاش در دانشکده پزشکی اصفهان و مطیع اوامرش بودن، بابایی که خودش رو از آی سی یو مرخص کرد و فرستاد به بخش ولی فرداش دوباره برگشت، بابایی که صبحی که رفت زیر ونتیلاتور بالجد اعتقاد داشت باید مرخص بشه، بابایی که تا به هوش بود زیر بار ونتیلاتور نرفت، بابای “گر بدین سان زیست باید پست من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم بر بلند کاج خشک کوچه بن بست”، بابایی که دو هفته زیر ونتیلاتور ما رو به تدریج به رفتنش قانع کرد، بابای خاکستری و ضد قهرمان که نشون داد تنها نباید در داستان ها و اساطیر به دنبال قهرمان بود، بابای زاده اسفند بیست و چهار، پرفسور محمد گلشن در تاریخ دوم بهمن نود و نه با رفتنش سقراط وارش آخرین درس زندگی رو به بچه ها و دانشجوهاش داد.
پیام تسلیت شورای عالی نظام پزشکی کشور در خصوص درگذشت زنده یاد دکتر محمد گلشن
متن خبر درگذشت سیزدهمین شهید کرونایی جامعه پزشکی اصفهان
اشتراک: پریسا گندمانی