حوالی شهر، جایی که روزی از مزرعه و سبزی و برکت،سرشار بود و امروز خبری از آن شورِ مردمانش نبود.
چوپان دلخسته،وقتی چشمش به ما افتاد، انگار مدّتها بود با کسی درددل نکرده بود.
از غم زمانه گفت و غم نان….
از دردهایی که بر دلش نشاندند و خم به ابرو نیاوردند.
از گَلهای که به زودی ناچار به فروش تکتک آنها خواهند شد..
گلهای پر از برههای ریز و درشت ..
چنان معصوم و دوستداشتنی که شرم بر پیشانی بعضی باید بنشاند..
از خطرهایی که هر روز در بیابان گریبانگیر آنهاست..
سگهای ولگردی که بارها به گله و چوپان حمله کردهاند..
بعد از هر جمله از درد دلش،مظلومانه میگفت:«چیکار کنم آخه؟؟؟!!!?» چشم چوپان چقدر خسته بود..
خستگی از درد زمانه انگار تا عمق وجودش رفته بود…
بعد از اینکه کمی تخلیه شد از گفتن دردهای زمانه، باورم نشد که لبخندی زد و با مِهری سرشار به سوی گلهاش رفت و به کمک برهکوچولویی شتافت که به کمک او نیاز داشت…
فکر میکنم به عشق وجود آن موجودات بیگناه،غمهایش را فراموش کرد. و دوباره زندگی را با تمام مشکلات در بین آنها عاشقانه در بغل گرفت…
کابوس هرشبش شده بود روزی،، نبودن آنها…..
متن و عکس: مرضیه نوشاد از اصفهان.