Press "Enter" to skip to content

حکایت

0

 

روزی کلاغی بر درختی نشسته و تمام روز خود را بیکار بود و هیچ کاری نمی کرد!

خرگوشی از آن جا عبور می کرد
از کلاغ پرسید: آیا من هم می توانم مانند تو تمام روز را به بیکاری و استراحت بگذرانم؟

کلاغ حیله گرانه گفت : البتّه که می تونی..!خرگوش کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد ، ناگهان روباهی از پشت درخت جَست و او را شکار کرد

کلاغ خنده زنان گفت :
برای این که مفت بخوری و بخوابی و هیچ کاری نکنی باید این بالا بالا ها بنشینی …

ارسال: سمیرا وکیلی