“علی خدایی”
/////
در این روزها که آرشیو و صندوق یادداشتها و روزنامههای قدیمیام را شخم میزنم، به ناگاه، ز دو دیدهام خون روان شد. تکه کاغذی رنگ باخته و تا خورده را یافتم که سیاوش کسرایی آخرین شعر خویش، در آستانه خروج ابدیاش از ایران را روی آن نوشته است. این تکه کاغذ را هنگامی که سوار بر چند لاستیک بزرگ و پر باد، روی رود هیرمند، در داخل خاک افغانستان میرفتیم به مهاجرت افغانستان، از بیم خیس شدن و یا شاید به امانت، به من داد تا حفظش کنم و گفت که پیش از ترک خانه یی که در آن پنهان بودم، برای میزبان سالمندم که در آن روزهای تلخ و خطرخیز مرا پناه داده بود سرودهام.
و من در حفظ امانت چنان کردم که او خواست. هرگز سراغ آن را از من نگرفت. طی سالها و در کوران حوادث و جابجایی ها و در بدریها، نمیدانستم آن یک ورق کاغذ تا خورده را لای کدام کتاب، کدام کیف و یا کدام دفتر و روزنامه گذاشتهام، اما میدانستم، آن را دارم و در یک گوشه یی پنهان کردهام؛ تا در جستجوهای اخیر، آن را بازیافتم و حالا وقت آن است که این پرندهی سفید را که سالها لای دورهی مجله خواندنیهای ۱۳۲۴ در کارتنِ کتابهای من اسیر مانده و با من از این دیار به آن دیار سفر کرده بود، رها کنم تا به سوی آسمان سراسر جهان پرواز کند. او همیشه بیتابِ رفتن و دیدن، گفتن و شنیدن بود و به سختی در خانهی کوچکش در میدان ۲۵ شهریور (۷ تیر کنونی) میگنجید. آن کبوترِ بلند پروازِ شعرِ امروز و معاصر ایران، در این شعر خود، از آن روزهایی در پناهگاه خود میگوید که شبِ آن آبستنِ حادثه بود و روزِ آن بسترِ مرگ. شبها و روزهایی که هیچ حرفی گُل نمیانداخت، جز گفتگو دربارهی گُل یاس، بر شاخه های پریشانِ درختِ امیدهای از کف رفته در انقلاب ۵۷. به گفتهی خودش در آن ایام با همخانهاش از تلخی روزگاری که بر او گذشته بود، از یاران دیرینه یی که اسیر و بَندی شده و بیمِ خاموشی ابدیشان در زندان میرفت، و از قربانی شدنِ برادرِ تنی و نظامیاش با کودتای ۲۸ مرداد و از مرتضی کیوان که عهد برادری و اخوت شعری و سیاسی با هم داشتند سفره دل گسترده بود. همخانه یی که پیش از خاموشی سیاوش در اطریش، در تهران، لب دوخته را برای نگفتن از آنچه کسرایی زیر گوشش در آن ایام زمزمه کرده بود آنقدر باز نکرد تا آن را برای همیشه بست ! او مادرِ همسرش بود.
ما وقتی از مرز ایران عبور کردیم ۱۰ مرداد ۱۳۶۲ بود و زمانی که وارد کابل شدیم، ۱۴ مرداد ۱۳۶۲ و ۱۹ بهمن هر سال، سالروز خفتن ابدی او در آغوش مادر انسان است: زمین.
و آن شعر که آن را به خط خودش منتشر کردم:
“شب بیداری”
نازنین صبح بپا خاسته را
با تو آغازیدن !
با تو از پخش و پریشانی دلها گفتن.
از دهانت سخن سوختگان بشنیدن.
راه رفتن با تو !
غمگسارانه نشستن با تو
چای در خلوت خاموش دو جان، نوشیدن.
گفتنیها را ناگفته نهادن بر لب
نکتهها زیر نگه پوشیدن.
آسمان تا که نبیند غم چشمان ترا
پرده بر پنجرهها افکندن.
در کنارت ماندن.
در کنارت ماندن.
روز را با تو بشام آوردن.
شب بیداری و دلداری را
با تو پایان بردن!
تهران . مرداد ماه ۱۳۶۲ خورشیدی
اشتراک از: بابک