دکتر آنه محمد دوگونچی
نور وبلور و آیینه قندیلِ روویا
هروله دارد
دلِ شیدا
بین بارگاه بلورین ت
وین تختِ زُمرّد
رها نکرد ما را
این لکوموتیوِ سودا
قطارِ وجود
سرگشته در بیابان ها کوه ها و درّه ها
کَی آرام می گیری
دلِ شیدا؟
سیمرغِ سرگشته ی کهکشانها
کجاست
قلّه ی قاف ت؟
مصطبه ی آرامش
خود چیست آرامش؟!
آنگاه که
تیرِ غمزه
از هر سوی روان ست
میانِ باریک و ،قدّ موزون
غزالِ خرامنده ای که
هیچ نیست معلوم
کجاست؟
در پستویِ دلِ شیدا
یا بربسیطِ زمین
وآتشِ سودایی که
نه می سوزانَد
نه خاکستر میکند
تنها
سرگشتگی
به دستِ کیست
افسارِ
این سمندِ دیوانه
که سرکش وبی مهار
یال افشان
می تازَد
بر دشتِ تنهایی
خُنکایِ نسیم
هرچند جان پرور
دَم میزنَد براین آتش
چه بایدم کرد
کجا گریزم
مهتابِ دل نشین
نور وبلور و آیینه قندیلِ روویا
زین همه جمال
نصیبِ ما
تنها
تشنگی
تشنگی درین وادی
به از کام ورام
درخلوتِ اُنسِ با تو
شب وسکوت و گفتگو
مجموعه ی مراد است
سنگِ صبورِ روزگاران
نور و راز است
کز ساغرت می ریزَد
مستیّ بی خُمار
پُرکن
خلاء های بی شمار درگذرِ روزگار
یاری که می بود و، نبود
وصلی که می بود و ،به فنا رفت
کانونِ گرمی که ،به یخ نشست
راز دان و،راز پوش
از دیر ودور به روزگاران
مست بودم از
صهبایِ نوشین ت
نور وبلور وآیینه قندیلِ روویا
میز بانِ دلِ شیدا
چنان غرق شدم درتو
که طلوع کرده ای
از اُفُقِ سینه اَم
هروله شد طواف
حدیثِ کُهنِ نا مکرّر
طوافِ دل
طوافِ جان
طوافِ دوست
ای کعبه ی
نور وبلور و آیینه قندیلِ روویا
۴۰۱/۲/۲۷
آنه محمد.