تشویشِ مستدام
مبعوث شدم
از برایِ ماراتون
بی حضورِ خویشتن
دُو ِ بی امان
از برایِ چه ؟
یک سره تا پایِ مرگ
ازبرایِ خویشتن یا غیر ؟
یک سر دویدیم ، و
ننگریستیم به قفا
و نظاره ی عمر طی شده
ستیزکردیم به روز
با ابناء زمانه
به شب
با کابوس های مستمرّ
نبود جهان
جایِ اندکی غنودن
چه بسیار
بیراهه رفتیم
گمراه شدیم
هم خود را گم کردیم
هم راه را
حَرَجی بر رنج نیست
گر بدانیم از برایِ چه ؟
همچو بُزِ کوهی
هماره ره سپردیم
به کناره ی درّه ی مرگ
پسِ پُشت
کابوسِ دهه ها
پیشِ رو
کلافِ سر در گمی
سوخت وتباه شد
جوانی مان
در باتلاقِ ایدءولوژی ها
آهویِ روح
سرگشته بینِ
انبوهِ خوکانِ سرمست
پیشِ رو
همیشه و هماره :
دشتِ مشوّش
دشتِ مشوّش
۴۰۱/۱۱/۱۴
آنّه محمد.
کوچه ی ما
کوچه ی ما
کوچه ی نجیب ،بی آزار
تهی ست از
صدایِ شادی کودکان
ساکت ست کوچه ی ما
کاروان رویی متروک
ندارد عابری
جز تنی چند
پیر و میان سال
ویکی دو دختر جوان وتنومند
در انتهایِ شب
که همه خفته اند
از پنجره طبقه دوّم
به نظاره می نشینم
سلام میکنم بر کوچه
صامت جواب ام میدهد.
باشنده ای ندارد کوچه ی ما
به نیم شبان
جز یک پراید قدیمی
کز کرده زیر چراغ برق
تیر برق های قدیمی
باحباب های فرسوده
کهنه و زرد رنگ
کم خون است
کوچه ی ما
نیم شبان
آوای جنبنده ای نمی رسد بگوش
نه عو عویِ سگی
نه عاشقِ آوازه خوانِ
شب بیداری
نیست صدایی
جز
وایِ منحوسِ
گربه ای سرگردان
که نیست معلوم
ازسرخوشی ست یا
سرگشتگی
کوچه ی ما
شاخه ی پیر
خیابانِ ماست
جنبشی نیست
جز سر تکان دادن های ناموزونِ
درختِ همسایه
کوچه ی ما
نه روشن است نه تاریک
خاکستری ست
به رنگِ گرگ ومیش سحرگاهی
زمان
سنگین میگذرد بر کوچه ی ما
تزیینی ندارد کوچه ی ما
نه شمعدانی ای
نه یله ی نسترنی بر دیواری
ساختمانها
عبوس وتیره
قد کشیده از هردو سو
خدای من
نشانه ای نمی بینم از زندگان
نیست روشن
شمعی به خانه ای
خانه ها
خاموش وتاریک
همچو سایه ی اوهام
کوچه ی ما
آخرین ایستگاه روز
فبل از سفرِ خواب
میقاتِ با کوچه
لولایِ روز وشب ام
اینجا معبرِ حیات است
غوغایِ خاموشِ
روز های طی شده
روزهایی که همچو سوزنی
گُم شدند
در باتلاقِ عدم
آدمی
گاه ، فقط
نگاه ، نگاه
آنگاه که
خستگی هم رسوب میکند.
۴۰۱/۱۱/۱۶
آنّه محمد.