پاسی از شب رفته بود و برف میبارید،
چون پرافشان پریهای هزار افسانه از یادها رفته.
باد چونان آمری مامور و ناپیدا،
بس پریشان حکمها میراند مجنونوار،
بر سپاهی خسته و غمگین و آشفته.
برف میبارید و ما خاموش،
فارغ از تشویش،
نرم نرمک راه میرفتیم.
کوچه باغ ساکتی در پیش.
هر بهگامی چند گویی در مسیر ما چراغی بود،
زاد سروی را به پیشانی.
با فروغی غالبا افسرده و کم رنگ،
گمشده در ظلمت این برف کجبار زمستانی.
برف میبارید و ما آرام،
گاه تنها، گاه با هم، راه میرفتیم.
چه شکایتهای غمگینی که میکردیم،
یا حکایتهای شیرینی که میگفتیم.
هیچکس از ما نمیدانست
کز کدامین لحظه شب کرده بود این باد برف آغاز.
هم نمیدانست کاین راه خم اندر خم
بکجامان می کشاند باز.
برف میبارید و پیش از ما
دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود،
زیر این کجبار خامُشبار، از این راه
رفته بودند و نشان پایهایشان بود.
مهدی_اخوان_ثالث
ارسال شعر از: هاله
عکس از: فائزه مهدوی