من به چشمان خود ایمان دارم
من به چشمان صداقت دیدم
رهگذر بود به اصوات طبیعت
طپش نازک برگ
و موسیقی باران خندید
رهگذر باز خبر آورده است
از دل مادر پیر
کودکی کرد گذر
از دل نور
و از آن روز که “بیگانه” خطابش کردند
این منم طفل یکروزه آن مادر پیر
رهگذر
مثل یک تکه ابر
فارغ از دغدغه “این” یا “آن”
بدنم گشت کبود
زیر آماج زمین
سجدهگاهم شده اعماق وجود
من به این پوچی و تکرار زمین میخندم
من به این قطعیت و علم جهان معترضم
کولهبارش را بست
رهگذر تنها بود
پی یک سمفونی نیمه تمام
او پی خود میگشت