Press "Enter" to skip to content

آقا نقاشی

0

اردشیر پژوهشی، تندیس شماره 59، ص 3

////// آن سال ها که من دانشجوی دانشگاه هنر بودم درسی دو واحدی داشتیم به نام روش تحقیق. استاد این درس خانم عارف نیا بودند که از اساتید خوب دانشگاه هنر هستند. ایشان از فعالیت من در زمینه تدریس نقاشی کودکان و کارهای تحقیقی و احیانا درج مقاله هایی در این خصوص مطلع بودندو پیشنهاد دادند تحقیق من در این زمینه باشد، اما من نتوانستم تحقیق را به انجام برسانم. لذا برای ایشان نامه ای نوشتم. متن نامه مذکور در ذیل همین مقدمه آمده است.

آنوقت که بچه بودم همه چیز خوب بود. مادرم بود. پدرم بود و برادرانم که همیشه یکی از آنها سرباز بود و یکی در جستجوی کار. کوچه ای بود و من، آسمانی آبی، چند درخت بید و یک بغل آرزو که ظهرهای ساکت تابستان آنها را زیر سایه خنک دیوار کاهگلی پهن می کردم و در خلوت کوچکم هزار بار می شمردم.

آرزوی اول: یک خانه داشته باشیم که مال خودمان باشد.

آرزوی دوم: بابا هیچ وقت بیکار نباشد.

آرزوی سوم: جا نانی ما هیچوقت خالی نباشد.

یک آرزوی دیگر هم بود که اگر آن را به کسی می گفتم مثل یک جوجه کلاغ زشت، به آن نگاه می کرد. و من این آرزو را درست مثل یک جوجه کلاغ زشت، از همه قایم می کردم. دلم می خواست نقاش شوم. اما آنجا که ما زندگی می کردیم، آرزوی نقاش شدن خنده دار و مضحک بود. خانه اجاره ای ما کوچک بود و صاحبخانه به نظرم خیلی بزرگ. کنار آبشوران ساخته شده بود. در یکی از محله هایی که بعدها فهمیدم به آنها محله های خارج از محدوده و به ساکنانش حاشیه نشین ها می گویند و درست به همین خاطر نه آب لوله کشی داشتیم و نه برق و روشنایی و نه هیچه نشان دیگری از تمدن.

اما من با وجود همه این چیزها، نقاشی را دوست داشتم و روح الله را.

چند خانه آن طرف تر همسایه ای بود، «روح الله» قدش بلند بود و ریشش سرخ و زورش زیاد. ماه محرم هر سال دسته عزاداری راه می انداخت. علمدار بود، علم های بزرگ را بر می داشت و می چرخاند و مردم برایش صلوات می فرستادند. زمستان ها، لبو می فروخت و تابستان ها آب انجیر و آلو. یک گاری دستی هم داشت و گاهی اوقات اگر یکی از بیکارهای محل می خواست کاسبی کند به روح الله می گفت برایش یک گاری دستی بسازد. درست مثل گاری دستی خود روح الله.

آخر روح الله نجاری هم بلد بود، البته فقط گاری دستی می ساخت. من عاشق روح الله بودم. وقتی که نقاش می شد، روح الله روی بدنه گاری هایی که می ساخت نقاشی می کرد و چیزهایی می نوشت.

اما من خواندن نمی دانستم، فقط به نقاشی های نگاه می کردم و دلم می خواست مثل ورح الله نقاش شوم. روح الله بچه ها را دوست نداشت و شاید به همین خاطر بود که خدا به عمه مروارید هیچ وقت بچه نداد. بعضی وقت ها دلم می خواست پسر روح الله باشم. چه خوب می شد، آن وقت می توانستم شاگردش باشم و از او نقاشی یاد بگیرم. و وقتی هم که بزرگ شدم روی گاری های دستی نقاشی بکشم. از این ها که بگذریم مجبور نبودم مثل بقیه بچه ها به مدرسه بروم. (بین خودمان باشد، خانم عارف نیا، آن وقت ها من از مدرسه خیلی می ترسیدم.) روح الله روی گاری های دستی همیشه یک نقاشی می کشید که خیلی قشنگ بود، کوه هایی که نوکشان برف بود. نزدیک به صد تا درخت، یک آهو، یک تپه و یک شکارچی واقعا چقدر قشنگ بود! ……………..

یک روز دل به دریا زدم، روح الله روی ویک گاری دستی جدید نقاشی می کشید. آرام آرام نزدیک و بی صدا در فاصله در فاصله یک متری اش نشستم، می خواستم باور کند که اگر من از نزدیک به کار کردن او نگاه کنم اصلا مزاحمش نیستم، چون همیشه بچه ها را از اطراف خودش می راند، اما حالا من در یک متری اش نشسته بودم و دست هایم را اروی زانوهایم گذاشته بودم و چانه ام را روی دست هایم. خیره نقاشی بودم دوتا کوه که روی نوک شان برف نشسته بود صد تا درخت یک آهو و یک ….. ..

ناگهان روح الله متوجه حضور من شد و چنان دادی بر سرم کشید که من بی اختیار شلوارم را خیس کردم، وحشت زده و گریه کنان از آنجا فرار کردم و به پناهگاه همیشگی ام رفتم. آن طرف آبشوران، خرابه ای که هیچ کس به آنجا نمی رفت، جز من وقتی که نمی خواستم کسی گریه ام را ببیند. گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم و مقابل آفتاب نشستم تا شلوارم خشک شود. چشم هایم را بستم و فکر کردم مگر من چه کار بدی کرده بودم، فقط می خواستم ره روح الله بگویم: «روح الله من هم دوست دارم وقتی که بزرگ شدم نقاش شوم.» فکر می کردم تنها کسی که به این آرزو نمی خندد روح الله باشد اما نشد. چشم هایم را بستم و فکر کردم. فکر …. یک روز صبح چشم هایم را باز کردم.

مادرم دستم را گرفت و به جایی دورتر از خانه مان برد. اسمم را نوشتند و وچند روز بعد، کتاب و ودفتر و کلاس و یک تخته سیاه و یک آقا معلم خوب. اولش می ترسیدم ولی آقای عباسی معلم کلاس اول، خیلی خوب بود. بلند قد بود و موهای فرفری داشت. با یک سبیل پهن و سیاه و چشم های درشتی که همیشه پر از خنده بود. یک پیکان سفید هم داشت. فکر می کردم می شود به آقای عباسی گفت: آقا من می خواهم نقاش شوم.

اما، امان از دست کمرویی و خجاللتی بودن. آن وقت ها روی حرف زدن نداشتم و چقدر هم حیف شد. آن قدر این پا و آن پا کردم که فردا می گویم، فردا، فردا، فردا خواهم گفت، که در یک روز ابری خاکستری چند نفر آمدند، عینک های دودی روی چشمشان بود و پالتوهای بلند پوشیده بودند. آقای عباسی برای همیشه رفت. و من تنها شدم و حرفم را، آرزویم را به او هم نتوانستم بگویم. من هم رفتم پشت گلخانه مدرسه، هیچکس حق نداشت به آنجا برود اما پناهگاه جدید من آنجا بود و من نمی خواستم کسی گریه ام را ببیند، چقدر گریه کردم! گریه، گریه، گریه….

یک خانم معلم آمد. با خط کش پشت دست هایمان می زد، خودکار لای دست هاي مان می گذاشت و فشار می داد. از نقاشی خوشش نمی آمد ولی من نقاشی می کشیدم، خودکار لای انگشتانم گذاشت و اشکم را درآورد. دیگر در دفتر مشقم نقاشی نکشیدم. سال ها گذشت، هیچکس را پیدا نکردم که به او بگویم می خواهم نقاش شوم. هر وقت هم می خواستم نقاشی بکشم، پدرم گفت مشقت را بنویس. اما نمی شد و من دزدکی طوری که هیچکس نفهمد نقاشی می کشیدم. یک جعبه مداد رنگی 6 رنگ داشتم که دایی جواد از تهران برایم آورده بود. یک روز بچه ها آن را از توی کیفم برداشته بودند. (دزدیده بودند) پدرم می گفت: «بی عرضه» و دیگر هیچ وقت، هیچ کس برایم مداد رنگی نخرید.

حالا مادرم مرده است. حالا پدرم تنها در شهرستان در خانه کوچکش که دیگر خارج از محدوده نیست، نشسته است و برادرانم هر یک در گوشه ای به زندگی خود مشغولند و من انگار در این اتاق کوچک اجاره ای با همان جوجه کلاغ زشت زندگی می کنم.

حالا بزرگ شده ام و می توانم حتی بهتر از روح الله نقاشی بکشم. اما با این وجود به بچه ها اخم نمی کنم، بچه ها را دوست دارم. و بچه ها مرا آقا نقاشی صدا می کنند. ای کاش می دانستید آقا نقاشی بودن چقدر خوب است و حالا این آقا نقاشی می خواهد برای درس روش تحقیق، تحقیقی راجع به نقاشی کودکان بنویسد. اما خانم عارف نیا، معلم گرامی، بگذارید حقیقتی را برایتان بنویسم، هرچقدر راجع به این تحقیق فکر می کنم به نتیجه نمی رسم. شیوه تحقیق را می دانم، مطالب ام آماده اند، همه فصل ها و بخش ها و تصاویر، اما دست و دلم به کار نمی رود. هروقت می خواهم بنویسم فکری مانع می شود، تمرکزم را به هم می ریزد، و من یک ورقه مچاله شده دیگر به گوشه اتاقم پرتاب می کنم. و سیگار دیگری روشن می شود گاهی اوقات فکر می کنم هنوز خیلی از بچه های ما خارج از محدوده زندگی می کنند، خیلی از بچه ها، مثل بچگی های من سه آرزو دارند.

آرزوی اول: یک خانه داشته باشند که مال خودشان باشد.

آرزوی دوم: بابای شان هیچ وقت بیکار نباشد.

آرزوی سوم: جا نانی شان هیچوقت خالی نباشد.

 

اردشیر پژوهشی، مدرس هنر، هنرمند و پژوهشگر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *