محقق و نویسنده: نازی تارقلی زاده
فرانک مادر فریدون (پادشاه ایران بعد از ضحاک، از تبار جمشید، دورهی پیشدادی) است.
این زن خردمند به همراه همسرش آبتین، با دامداری و شکار، مقارن با حکومت ضحاک روزگار میگذراند.
ابلیس شانههای ضحاک را بوسیده و مارهایی خوفناک از آن روییدهاند. سپس خود، در هیات پزشکی حاذق، وارد شده و از ضحاک تقاضا نموده برای رهایی از درد و گزند مارها، روزانه مغز دو تن از مردان جوان سرزمینش را خوراک آنها نماید. ضحاک اطاعت کرده است و کشتار جوانان بی گناه ادامه دارد.
شبی ضحاک خواب ناگواری میبیند و از معبران (موبدان) میخواهد تا خوابش را تعبیر کنند.
پیشگویان به تعبیر مینشینند: پادشاهی تو به دست پهلوانی نامدار به نام فریدون تباه میشود. او به کینخواهی پدر و نیز دایه اش (گاو برمایه) که به دست تو کشته میشود، برمیخیزد.
پس ضحاک بر آن میشود تا محل زندگی فریدون را یافته و علاج واقعه پیش از وقوع کند… و جستجویی گسترده برای یافتن فریدون آغاز میشود و همچنان، کشتن جوانان بی گناه به منظور تغدیهی مارها ادامه دارد تا اینکه نوبت به آبتین میرسد…
بعد از مرگ او، فرانک که داغدار شوهر است از بیم جان فرزندش، او را برداشته و به مرغزاری میبرد و به دشتبانی میسپارد. از دشتبان میخواهد تا کودک را با شیر (گاو برمایه) تغذیه کند.
سه سال میگذرد و کارگزاران ضحاک رد کودک را میگیرند و فرانک این زن آگاه و شجاع، کودک را بر داشته و به کوه دماوند میگریزد. در آنجا از سالک پیری تقاضا میکند تا برای فرزندش پدری کند و به او راه و رسم انسانیت را بیاموزد.
پیر فرزند فرانک را میپذیرد…
شانزده سال میگذرد. حالا فریدون جوانی بالنده است، پس نزد مادر میآید و نشان پدر میگیرد. فرانک از اصل و نسب او و ظلمهای ضحاک برایش میگوید.
فریدون آشفته شده و آماده است که به کین خواهی پدر و نیز دایه اش (گاو برمایه) برخیزد.
همچنان مادر نقشی هدایتگر را به عهده میگیرد و فرزند را زنهار میدهد. از او میخواهد اسیر غرور جوانی نشده و آگاهانه تصمیم بگیرد، چرا که اکنون او را یارای مقابله با لشکریان ضحاک نیست، پس فریدون میپذیرد.
مدتی بعد ضحاک مردم را وادار میکند تا با امضای نامهای رای به دادگر بودنش بدهند.
کاوهی آهنگر نمیپذیرد، خشمگین پیش بندش را به سر نیزه میکند (این نخستین پرچم ایران است و به نام درفش کاویانی خوانده میشود) و مردم را دعوت به قیام مینماید.
خبر به فریدون میرسد و او نزد مادر میرود.
فرانک با چشم گریان برایش دعای خیر کرده و او را روانهی کارزار مینماید….
فریدون با کمک کاوه و مردم بر ضحاک چیره میشود و او را درکوه دماوند به بند میکشد و خود بر تخت پادشاهی مینشیند.
تا مدتها بعد از پیروزی فریدون، فرانک از این موضوع بی خبر است.
وقتی خبر به او میرسد، سجدهی شکر بجای میآورد. در گنج خویش گشوده و یک هفتهی تمام، به فقرا خدمت میکند و سپس هر آنچه گرانبهاست را بار شتر کرده و نزد فرزند میفرستد.
و اینگونه رسالت خویش را تمام و کمال ایفا کرده و دیگر نامی از او در شاهنامه نمیبینیم.