هاله
دلم بحال مترسك ميسوزد
عمري عاشقانه
در ميان كشتزار
با آغوشي گشوده ايستاد
دستانش در حسرت پاك كردن اشك
بر گونه دلداري خشكيد
چشمانش براه سياه شد
قلب درون حفره خالي سينهاش
بيتپش ماند
پاهايش از زياد ايستادن آماس كرد
حرف با لبخندي كنج لبانش
كجكي ماسيده
گوشهايش به ناسراي كلاغها كر شد
هيچ گنجشكي به او سلام نكرد
كسي به آغوشش
پناه نبرد
هيچ كس ايثارش ر ا نفهميد
و عاقبت تبديل به هيزم شد!
……. HAg