Posts published in “ادبیات”
وارد سالن که شدیم به سمت جایگاه راهنماییمان کردند، نشستیم. همسرم بعد از نگاهی اجمالی به اطراف گفت: از فضاها مناسب استفاده نشده، چیدمان صندلیها صحیح و منطقی نیست و شیب لازم هم اعمال نشده. لبخندی زدم و گفتم: حق با توست، اما اینها نباید مانع از لذت بردن ما از کنسرت بشوند. برنامه با ده دقیقه تاخیر شروع شد. نوازندگان…
به آسمون نگاه می کنم، ستاره ها درشت تر از همیشه سوسو می زنن، شایدم هر کدوم دارن با درخشش بیشتر می خندن به روی اونی که از روی زمین با عشق نگاهشون می کنه و براشون دستی تکون می ده و خودش رو مالک یکی ازون میلیاردها میلیارد پولک پاره ی درخشان می دونه. چشمام رو می بندم و…
جلال عزیز، کاغذ اخیرت پدرم را درآورد. عزیزم، چرا اینقدر بی تابی می کنی؟ مگر من به قول شیرازیها گل هُم هُم هستم که از دوری ام اینطور عمر عزیز و جوانی خودت را تباه می کنی؟ صبر داشته باش. یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور این دل افسرده حالش به شود دل…
شنگال چیزی است بین قاشق و چنگال؛ نه قاشق است و نه چنگال. نه قاشق ها او را در جمع خود میپذیرند نه چنگالها. او روی میز غذا جایی ندارد و بسیار تنهاست. او برای پذیرفته شدن در بین قاشقها و چنگالها سعی میکند خود را شکل آنها در آید. اما تلاشهایش برای تغییر دادن خود بیفایده است. سرانجام روزی پای…
داستان با اين جمله آغاز مى شود؛ “بعدازظهرى در ماه آپريل، بلافاصله بعد از ناهار، شوهرم اعلام كرد مى خواهد تركم كند. وقتى داشتيم ميز را جمع مى كرديم ، اين را گفت….” “روزى كه رهايم كردى” داستان زنى است كه شوهرش تركش كرده و او تازه متوجه شده كه چطور طى پانزده سال زندگى زناشويى اش، خودش و علائقش و…
سرزمین هایی مانند دیار ما را دوگانگی شخصیت آزار می دهد. مردم،پشت پرده عاشق می شوند و در رفتار عاطفی خویش از رسم «تقیه»پیروی می کنند. در چنین جایی شاعری مثل من _که با معشوقش سوار اسب می شود و وسط روز در خیابان های شهر می گردد_ممکن نیست بتواند توقع آسایش داشته باشد. در دیار ما مردم نمی توانند میان نویسندگی…
?چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید. اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. » شمع دوم گفت:…
سودابه گفت: اینقدر با والدت با جهان برخورد نکن.رابطه ی همسری رو به گه می کشی.مردا اول تو رو تبدیل می کنن به ننه شون بعد هم حسشون رو از دست می دن و بیخیالت میشن و موس موس عقب یکی دیگه راه می افتن . آدم نمی داند به کدام ساز این مردها برقصد. سعید هم هوای مادرجون را داشت و…
گروهی کودن شادمان را تصور کن که مشغول کارند، در فضای باز آجر جا به جا میکنند. به محض آنکه همهی آجرها را در یک گوشه زمین رو هم چیدند، شروع میکنند به بردن آنها در گوشهی دیگر زمین. این کار بیوقفه ادامه مییابد و هر روز سال آنها مشغول همین کارند. یک روز یکی از آنها میایستد و از خود میپرسد…
موري مي گويد: “چند روز پيش داستان كوتاه قشنگي شنيدم”. بعد لحظه اي چشمانش را مي بندد. من منتظر مي مانم. “بله داستان درباره موج كوچكي است كه در اقيانوس شناور است و اوقات بي نظيري را مي گذراند. از باد و هواي تازه لذت مي برد تا اين كه متوجه امواج جلوي خودش مي شود كه محكم به ساحل برخورد مي…
قطعاً پایتخت یکی از پربیننده ترین سریال های تلویزیونی است که تا به حال در ایران ساخته شده است. این سریال نه داستان خیلی پیچیده ای دارد و نه مانند سریال های خارجی مهیج و پر از جلوه های ویژه است. اتفاقا به نظر من، ما بیشتر از آنکه جذب داستان های ساده ی سریال باشیم، مجذوب مکالمات و ارتباطات بین…
لطفا برای مشاهدهی متن کلیک بفرمایید.
کاترین: از حرفهای من ناراحت نشو ما هردو یکی هستیم نباید عمدا بین خودمون سوتفاهم بوجود بیاریم. فردریک: چه جوری؟ کاترین: آدمهایی که همدیگر رو دوست دارند مخصوصا بین خودشون سوتفاهم بوجود میارند و دعوا میکنند بعد یهو میبینند که دیگه همدیگر رو دوست ندارند. فردریک: ما دعوا نمیکنیم. کاترین: نباید بکنیم چون اگر توی این دنیا اتفاقی بین ما بیفته همدیگرو…
شعر و صدا و تصویر: اردشیر پژوهشی (مدرس هنر و محقق)
بی بی های ما پای دار قالی حرفهایی می زدند… می گفتند تار و پودی که زن آبستن و زائو ابزار زده باشد ، شل و وارفته است فرشی که پیرزن بافته باشد ، گرم است و به درد خواب زمستان می خورد … فرش دختر مجرد تیز رنگ است و تند و چشم را می زند … اما همان ها می…
در این زندگی از همهچیز میتوان چشم پوشید. چشم پوشیدن، فریبنده ترین طریق از دست دادن است، همه چیز مگر یک چیز. آنچه می خواهم به شما بگویم، گفته مادربزرگم است … زنی بود روستایی، تنها زن باسواد دهکدهاش. در تمام عمر بدبختی به سرش باریده بود. یکروز از او پرسیدم: مامانبزرگ چه چیزی در زندگی از همه مهمتر است؟ جوابش…
“شیرین” ملقب “ام رستم” دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی(387ق. ـ 366ق.) که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود. او بر مازندران و گیلان ، ری ، همدان و اصفهان حکم می راند . به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی…
تو رفتی اما صدایت را گذاشتی بمانَد. اول هم همهجا بود. بعد زمان شروع کرد آن کارِ غمانگیز را با آن کردن. هرچند که وقتی فراموشش میکنم دردش کمتر است، دلم نمیآید فراموشش کنم. مثل این است که پدری ناگهان اسباب بازیِ کودکِ از دست رفتهاش را ببیند. هم نگه داشتنش کارِ سختی است برایش. هم دور انداختنش دردِ بزرگی است در…